بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

روز های غم انگیز

نمی دانم این روز های غم انگیز کی به پایان خواهد رسید تا یک بار هم که شده وقتی چشمانم را باز میکنم به جای دیدن سکوت این خانه تورا ببینم ، تورا که در میان طلوع آفتاب چقدر زیبا به من لبخند میزنی.
تنها ترس من این است که این روزها اینچنین بگذرند تا روز مرگ من ، ومن هیچگاه به آرزوی خود نرسم.
و تا ابد در دنیای دیگر سرگردان بمانم ، سرگردانی که هیچگاه پایانی نخواهد داشت.
از آرزوهایم که بگذرم نگرانی دیگر من این است که یک روز صبح وقتی که از خواب برمیخیزم خواب تورا ندیده باشم، خوابی هر شب برای دیدنش صبر میکنم تا همه بخوابند سپس چشمانم را که روی هم میگذارم تو را میبینم، که روی قایقی کوچک در پهناورترین دریایی که در ذهنم میگنجد نشستته ایم، قایقی که هیچگاه به خشکی نخواهد رسید و من تا ابد کنار تو خواهم بود.
هیچکاری از دستم برنمیآید مگر اینکه صبر کنم تا روز موعود فرا برسد،روزی که هیچکس در دنیا نباشد که تورا در قلعه ای دور زندانی کرده باشد ، و من که مجبور نباشم چون شاهزاده ای شکست خورده به خاطر خیلی چیزها از تو گذشته باشم، آن موقع دوباره مرا با یک شاخه رز سیاه خواهی دید که در زیر باران به سمتت میآیم ، شاید آنروز هیچگاه فرا نرسد ولی این را بدان که زندگی من با این رویا به اتمام خواهد رسید.

۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

تو برای منی

#روزی_خواهی_آمد 
خیلی وقت است که دیگر برایت نمینویسم و آرام تمام کلماتی که برایت میبافم را تنها در لبم زمزمه میکنم و آرام اشک میریزم.
دلیلش را نمیدانم. شاید به خاطر این است که هرشب به خوابم می آیی.
و من در خواب تمام حرفهایم با تو رویا میکنم.
رویایی که نمیدانم بعد از بیدار شدن از خواب برایش گریه کنم و یا از اینکه تو را دیده ام خوشحال باشم.
به خواب که فرو میروم دیگر فقط تو هستی و من که سرت را روی شانه ام گذاشته ای و مثل یک دختر بچه ی سه ساله به من چسبیده ای. تمام اینها همه صحنه هاییست که هر شب برای من مثل یک درام عاشقانه تکرار میشوند.
تکراری که شاید هیچگاه در دنیای واقعی، وقوعی نخواهد یافت.
وقوعی که همیشه منتظرش بوده ام ، حتی قبل از آنکه تورا بشناسم ، به این فکر میکردم.
دوست دارم روزی باشد که تو آمده باشی و من تمام آنچه در دل دارم برایت بنویسم، تو بخوانی و گریه کنی ، و من نیز همراهت بچگانه و آرام اشک بریزم و بعد ، به چشمهایت زل بزنم و پلک های خیست را ،
که چقدر چشمانت را زیبا کرده اند ، آن زمان تو زیباترین زنی هستی که تا حال دیده ام.انقدر زیبا که لبخند میزنم برایت و تمام اشک هایت را عاشقانه پاک میکنم، صورتت را مینوازم و لبخندت را با هر ترفندی که بلدم دوباره به چنگ می آورم، و دوباره در گوشت تکرار میکنم که من دوستت دارم دوست داشتنی که هیچ پایانی نخواهد داشت و هرگز ترکت نخواهم کرد، اینهارا میگویم و دوباره تکرار میکنم،
طوری،که بتوانی تک تک نفس هایی که این حرف هارا برایت می خوانند بشنوی و گرمایشان را حس کنی،
گرمای دوستت دارم هایی که هر شب حس کنی و این ترفند من خواهد بود برای نگه داشتنت برای همیشه ، برای اینکه تا ابد برای من باشی و هروقت که خواستم اسمت را با مالکیت خودم صدا بزنم.
تو برای منی...
تو برای منی...
#عاشقانه_ها
#دستخط_یک_دیوانه 
#12:30

۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

دارم برایت عاشقانه میبافم .

وسط زمستان است بیا کنارم بنشین، دارم برایت عاشقانه میبافم .
خیلی وقت شده که ندارمت، زمستان ها گذشته و اکنون باز هم در کنار شومینه نشسته ام و با جای خالیت حرف میزنم.
درد و دل میکنم و وقتی که خوابید رویش پتوی خودم را میکشم.
من جای خالیت را هم دوست دارم. همیشه میتوانم کنار خود داشته باشمش و همیشه می توانم با او حرف بزنم و همان زمزمه های تورا بشنوم
بوی تورا ببویم و دستانش را هرچقدر که میخواهم نگه دارم.
تو نیستی ولی من جای خالیت را هم دوست دارم...
#عاشقانه
#زمستان

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

سلول شخصی_این بار توانست خودش را بکشد

چشمانم را باز کردم سر و صدای زیادی در زندان بود گویی باز اتفاقی افتاده بود از پشت میله ها دید کافی برای دیدن حیاط زندان را نداشتم انگار کل زندانیان در حیاط بودند و کسی در راهرو دیده نمیشد. شاید خیلی ها تفاوت چندانی را بین انفرادی و زندان معمولی قائل نشوند ولی کسی که هردورا تجربه کرده میداند که دیدن آسمان نصف آزادی یک انسان است.

آزادی که از چند ماه بود از من گرفته شده بود و معلوم نبود که تا کی ادامه خواهد داشت دیگر راه غلبه بر انفرادی را پیدا کرده بودم، بدترین زمانش ابتداهای شب و هنگام غروب بود که سکوت از همه جهت به سرت حمله ور می شود ، با دستهایت گوشهایت را میگیری و سرت را به دیوار ها میکوبی تا مگر از شر این صداهای وحشتناک رها شوی و از این شرایط نجات پیدا کنی ولی باز هم هیچ تاثیری ندارد و با صدای صوتی که در سرت میپیچد اوضاع وخیم تر هم خواهد شد.

و صبح که وقتی با صدای صوت زندانبانان از خواب برمیخیزی و چشمت به میله های سلولت می افتد، آه که سنگین ترین دردیست که میتواند ذره ذره ی وجودت نابود کند. خشمگین می شوی و حتی نمیدانی این خشم را کجا باید خالی کنی.

همه ی زندان اینچنین است مهربانی نمیتواند در آن جای داشته باشد چون هیچکس از شرایطش راضی نیست و همه به دنبال چیزی هستند تا این خشم را رویش خالی کنند تا ذره ای احساس آرامش داشته باشند. همه فکر میکنند که وقتی یک انسان را به زندان بیاندازند و آزادی را از او سلب کنند او پشیمان خواهد شد و دست از کار های ضد قانونیش برخواهد داشت اما دریغ که این خشم ذره ذره ی وجودش را فراخواهد گرفت و وای بر روزی که آزاد شود تا انتقام آزادیش را بگیرد، جزای هیچ گناهی نمیتواند سلب آزادی یک شخص باشد ،آزادی از جنس خداست. جزای دزدی پول، نباید دزدیدن و سلب آزادی یک انسان باشد چرا که آزادی انسان خدادادیست اما پول ...

به هر حال انفرادی یعنی اینکه یک انسان میتواند نوع دیگر را از یک نعمت خداوندی محروم کند. ولی من راه غلبه بر آن را یافته بودم، باید مینوشتم. آنقدر مینوشتم که حتی غروب آفتاب را هم نتوانم حس کنم و وقتی هم که از خواب برمی خواستم پر از شوق بودم که ادامه ی نوشته هایم چگونه خواهد بود. نوشته هایی که با جوهر ثبت نمیشدند ولی انقدر تکرار میکردم که چون داستانی که از بچگی برایم سروده شده در ذهنم میماند.

با صدای پیر مردی از تمام این خیال ها بیرون کشیده شدم.

-این بار توانست خودش را بکشد.

دقیقا میدانستم چه کسی را میگفت، نه میتوانستم ناراحت باشم و نه خوشحال ، فقط دوست داشتم تمام خاطراتی را که باهم داشتیم مرور کنم ، پسرک بیچاره

جسد پدرش را تکه تکه کرده بود اما وقتی که میخواست به این کابوس وحشتناک پایان دهد پلیس رسیده بود و او مجبور بود این کابوس را 5 سال دیگر ادامه دهد.

3 سال اول را در مرکز اصلاح گذرانده بود و 2 سال دیگر را در این این زندان ، در بخش 55/ب بود آشنایی من با او برمیگردد به دورانی که من هم در آن بخش بودم قبل از اینکه به انفرادی فرستاده شوم.

ماجرا را در همان روزهای اول از زبان خودش شنیده بودم، ماجرای ناپدید شدن مادرش و دستان خونین پدرش، و اینکه هیچگاه نتوانسته بود حتی قبر مادرش را پیدا کند پسرک 15 ساله ای که بعدد از کشتن پدرش تنها مادربزرگش برایش مانده بود که آن هم با شنیدن این خبر فوت شده بود، هیچ شاکی اختصاصی نداشت و فقط مجبور بود تا دوران حبسش تمام شود تا دوباره وارد دنیای سیاهی شود که معلوم نبود بعد از آزادیش در خانه ی چه کسی را خواهد زد.

الان که خوب فکر می کنم به او حق میدهم، او هیچگاه نتوانسته بود زندگی خوبی شروع کند و با این داستان هم هیچگاه نمی توانست، زندگی که خوب نباشد، چرا باید بدیش را تحمل کرد و سر زیر این جبر ناخواسته خم کرد و چون بردگان به زندگی ادامه داد؟

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

دوست فرفری من

سلام دوست فرفری من
میدانی چیست بعضی وقت ها دلم برایت تنگ می شود
بعضی وقت ها واقعا نبودت را حس میکنم و روزهایی را که بودی حسرت میخورم
نمیدانستم روزی باشد که دنیا اینچنین تورا نیز از من دور کند
تویی که واقعا باورت کرده بودم
و تمام حرفهایت را دوستانه میپذیرفتم چون واقعا آن زمان بهترین دوست من بودی
هنوز هم هستی با اینکه این زمان این همه فاصله را بین ما ایجاد کرده باشد اما بدان من هنوز هم تک تک حرف هایت را دوست دارم
تک تک فوش هایی که به من میدادی 
طرز صدا کردنت را فراموش نخواهم کرد
میدانی چیست ؟ من هر حرفی که زده بودم باورکن که فقط زبانم نبود که در دهانم میچرخید
وقتی که میگفتم باورت دارم باید باور داشتی که این را از ته دلم برایت میگفتم
حال تو نیستی که باتو حرف بزنم و تمام اینها را به تو بگویم نمیدانم این نامه برای چیست
شاید برای اینکه دل خودم خنک شود
خیلی چیزها دارم که یاداوریشان کنم . خیلی حرفها که باید میزدمشان و فقط توانستم سکوت کنم سکوتی که پایانی نخواهد داشت.
گفتن این حرف ها برای من اسان نبود
ولی هرجور که حساب کنم باور کن نه تو بد بودی و نه من شاید این تقدیر بود که بد بود.
ولی بازهم یادت در قلب من جاودانه خواهد ماند.
دوست خوب فرفری من ، من از تو ناراحت نیستم فقط کاش لااقل خداحافظی میکردیم.
#حرف_های_نگفته
#برایم_هیچچیز_مهم_نیست

۲۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

سلول شخصی _ انفرادی

.
چند اپیزود قبل تر
.
روز سردی بود در سلول خود نشسته بودم و بازهم مثل همیشه به نوری زل زده بودم که این روزها تنها آشنای من بود که هر روز صبح مرا از خواب بیدار میکرد و سپس هنگام غروب دوباره همراه آفتاب مرا تنها میگذاشت تا شب را بگذرانم و صبح دوباره روزی دیگر را به من یادآور می شد.
آن روزها دیگر اهمیتی نمی دادم که چند روز گذشته و الان در آنسوی دیوار ها مردم در تقویم خود چه روزی را خط میزنند و قرار است این ماه چه جشنی گرفته شود؟
سالگرد مرگ کدام ژنرال جنگیست؟ 
تولد کدام هنرمند است ؟ 
و حتی اینکه چند روز به جشن سال نو باقی مانده است ؟
ولی یک چیز را فهمیدم اینکه در سلول کناریم مهمان تازه ای داشتم.
برای یک زندانی محکوم به حبس ابد هیچ چیز جالب نیست ولی اینکه در سلول کناریش کسی باشد برایش مهم خواهد بود مهم نه از آن نظر که خوشحال باشد مهم از آن نظر که انسان ها وقتی مجتمع می شود ممکن است خیلی کارهارا که تا حال از ذهنش هم نگذشته بود مجسم کند و افکار تازه اند که انسان را زنده نگه میدارند.
افکاری که که هر کس به سبک خودش رویا میکند ، ممکن است کسانی خواب فرار از زندان را ببینند و کسانی امید داشته باشند که میتوانند دوستی داشته باشند که بتواند آنها را از این مهلکه با یک ضربه ی چاقو خلاص کند .
به هر حال اتفاق مهمی بود، صدای برگ های افتاده از درختان که توسط باد روی زمین کشیده می شدند پاییز را در ذهنم نمایان می ساخت پاییزی که هیچگاه برای من بد تر از بهار نبود ولی هرکدام از ماها خاطراتمان را با فصل ها گره می زنیم .
و تمام عمر این احساسات را از یاد نخواهیم برد.
پاییز،برای خیلی ها یادآور اعدام پدر است و برای برخی مرگ پاک مادر

اما مردی که در سلول کناری من زندانی شده بود اکنون حالش چطور است؟
این روزها که مجبور شده ام از زیر پتوی نازکی که آنهم از سر رحم به من داده اند تکان نخورم میدانم زمستان تازه رسیده است و نیز اکنون شمار روزهارا می دانم روزهایی که با پایانشان صدای کندن یک خط روی دیوار از سلول کناری ، غربت غروب را تکمیل کرده و تا سر شب زندان را تبدیل به ماتم کده ای میکند که انگار چند قرن است کسی در آن لبخندی نزده ، خانه نفرین شده ای که تا آخر عمر باید صبر کرد و خود را با انواع افکار سرگرم کرد تا ساعت ها روزها و ماه ها سپری شوند خانه ای به نام زمین که هر سال آن مجبوریم ۳۶۵ روز را تحمل کنیم و هر لحظه باید هوای مزخرف آن را بگیریم و دوباره پس دهیم بی انکه اختیاری به اینکار باشد.
و جبری که جهل نامیده می شود و اگر خلاف آن عمل شود و بخواهی اختیاری داشته باشی باید تاوان بدهی تاوان اینکه چرا اختیار داشتی که دیگر نباشی
البته خیلی وقت است که هیچ معنایی برای کل این اصطلاحات و مفاهیم قائل نیستم و حتی میبینی که چطور میتوان آن هارا در ترتیبی از کلمات ستایش کرد و یا کل فلسفه شان را به چالش کشید.
اینها تماما فسادهای دیوانگیست...
از این تفکرات گندیده ی ذهنم که بگذرم باز به سلول برمیگردم.
اکنون که حدود نود و چند خط روی دیوار کنده شده انگار که،همسایه ی من هم به این کار عادت کرده است و دیگر آن خشم قبل را در کندن ندارد .
عادتی که خشم ها را رام میکند و در دل انسان شعله ور نگه میدارد تا از درون انسانها پخته شوند. و انقدر گرما را تحمل کنند که دیگر از هیچ شکایتی نکنند.
تبدیل شوند به یک انسان که کارش باشد دم و بازدم.

۲۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

سلول شخصی_ خوابگردی

در خواب راه میروم
چند بار در اطراف خانه مان پیدایم کرده اند و چند بار نیز خودم در خیابان موقع راه رفتن بیدار شده ام
نمیدانم تا حال به چنین شخصی در خیابان برخورده ای یا نه شخصی که در خواب است اما چشمانش باز است و حتی ممکن است حرف بزند یا چون دیوانه ها از خود حرکات عجیبی نشان دهد.
برای من هم اینگونه است ولی دیگر وقتی در محله ای شخصی چنین بیماری را داشته باشد باید به کل مردم انجا خبر رسیده باشد تا مبادا اتفاق بدتری بیافتد تمام مردم این محله و اطراف نیز مرا میشناختند اوایل که فقط با نگهبان های کوچه ها اشنا بودم و احوال پرسی داشتیم ولی بعد از انکه عکسم را پخش کردند دیگر همه مرا میشناختند راستش را بگویم اصلا چیز خوشایندی هم نبود.
نمیدانم چرا ولی واقعا مرا دیوانه شناخته بودند.
از این مسائل که بگذریم باید بگویم حدود ده بار این اتفاق تکرار شده بود و هربار هم که میگذشت ماجرا به نحوی جالب تر میشد.
اخر در همه ی خوابگردی هایم تنها در یک خیابان یکسان بیدار میشدم .
بعد از چندین بار تکرار این اتفاق که به روانشناس ها مراجعه کرده بوودم همه شان تقریبا دراین باره اتفاق نظر داشتند که باید چیزی در ان خیابان باشد که ناخودآگاه مرا به سوی خویش میخواند ولی درباره ی اینکه چه چیز میتواند باشد هیچ اطلاعی نداشتیم.
حتی در ازمایشات و نوارهای مغزی که به طور منظم از من گرفته میشد هیچ چیز مشخص نبود.
ففط در تشعشعات ساطع شده از مغزم اختلالاتی از تساطع امواج آلفا و تتا که خودم هم نمیدانم چیست و روانپزشکان بین خود رد و بدل میکردند وجود داشت.
و دلیل ان هم هنوز مشخص نشده بود ولی حدود چند ماه پیش بود که یکی از دکتران معالجم درباره ی افرادی که به این نوع اختلال خاص دچار هستند با من حرف زده بود فهمیده بودم که اختلالم بسیار خطرناک بوده و حتی سابقه ی خودکشی چنین افرادی هم وجود داشته است و به علاوه ...

اینگونه افراد همیشه مقصد خاصی را طی میکنند و هدفشان یک منطقه ی خاصی میباشد که ممکن است شاه کلید و یا نوش داروی درمان من باشد ، برای همین خانواده با ترس تمام همه ی ازمایشات را پیگیر بودند حتی چند بار گفته شده بود که در را باز کنند و بدون اینکه بیدارم کنند مرا تعقیب کنند ولی درهربار بنابه دلایلی نتوانسته بودم به مقصد برسم و در راه بیدار شده بودم.

 

ادامه مطلب...
۰۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

خیال

خواب دیدم که تو را میبینم
خواب دیدم که در یکی از پیاده روهای این جهان نگاه هایمان به هم گره خورده و زمان دیگر از آن به بعد حرکتی نکرده
نمیدانم کجا بود
پاریس بود یا لندن و یا شاید وین
هوا سرد بود و برف تمام کف پیاده رو را پوشانده بود همه جا سفید بود
در تقاطعی قلبم تند تر شد
همچنان که رد پای کسی را در مسیر دنبال میکردم به کفش های تو برمیخورم
روبه من ایستاده بودی و به ساعت مچیت خیره بودی 
سرم را بلند کردم و در عمق زیباییت دفن شدم
قلبم انقدر سریع شد که دیگر مطمعن بودم تو هستی
همیشه به این فکر میکردم کی و کجا تورا خواهم یافت ویا اصلا چگونه تشخیص میدهم که تو همانی که من عاشقش خواهم شد
ولی باور کن که به یقین رسیده بودم
احساس کردم از قبل تورا می شناختم
حس عجیبی بود حسی که دوست داشتم هیچگاه پایان نیابد مدت زیادی گذشت و من باید کاری میکردم
دست و پایم را گم کرده بودم و فقط توانستم ساعتت را ببینم و ساعت را از تو بپرسم
نمیدانم منتظر چه چیز بودی ولی انگار هر ثانیه را در ذهنت مرور میکردی تا وقتی که من میپرسم بلافاصله جوابم را بدهی
سردی هوا بهانه ی خوبی شد برای اینکه بتوانم با تو حرف بزنم
برای اینکه تمام کارهایمان را فراموش کنیم و باهم همصحبت شویم همچنان که قدم میزدیم
خیلی ساده بود انگار که تمام حرفهایمان را از قبل زده بودیم و فقط قرار داشتیم که هم را ببینیم
در آن شب سرد یک به یک خیابان های خلوت را طی میکردیم و انگار که زمان برای ما ایستاده بود.
بالاخره به کافی شاپی برخوردیم دستانت یخ زده بود ولی چطور ممکن بود که در میان اینهمه راه هیچ شکایتی از آن نکردی
برای یک لحظه شک کردم که شاید حس لامسه ات را از دست داده باشی.
برای همین تورا به نوشیدنی گرمی دعوت کردم
درکمال تعجب اظهار داشتی که نسکافه میخوری.
دیگر به تمام این حوادث 
شک کرده بودم

چطور ممکن است؟
که در غریب ترین پیاده روهای عمرم آشنایی چون تو یافته باشم
در را برای تو باز کردم و بعد از تو، داخل شدم
میزی که در پشت شیشه قرار داشت خالی بود
زمانی را که روبروبت نشسته بودم خوب به خاطر میآورم
انگار این صحنه را صدبار باهم تمرین کرده بودیم
همه چیز کاملا مثل صحنه ی یک درام درجای خود چیده شده بود
و عاشقانه ای بی نظیر پدید آورده بود
گارسون میآمد و ما تمام سلایق هم را میدانستیم
یک قهوه و یک نسکافه همراه با شیر سفارش دادم ودوباره رو به سمت تو صحنه ی فیلم را ادامه میدهم
بی نظیرترین دختری بودی که در عمرم دیده بودم
پیشنهاد دادم که کلاهت را برداری راستش به جای تو من احساس بدی با کلاهت داشتم
کلاهت را که برداشتی
رویاهای من داشت تعبیر میشد
باور نداشتم که تو واقعا همان باشی
موهای قهوه ای رنگ تیره ات را با حوصله به هم بافته بودی و جلوی بدنت تا داخل پالتوی مشکی رنگت خزیده بود
نمیدانم چقدر ولی حدس میزدم که خیلی دراز باشد.
چشمم ناخوداگاه به شیشه دوخته میشود داشت برف میبارید
دیگر نمیتوانم کلمات را برای توصیف این، خوب کنار هم ردیف کنم
گارسون سفارشمان را آورد و ما همچنان به برف خیره شده بودیم...

زمستان خیال انگیز
#دستخط_یک_دیوانه
#خیال
#ادامه_درکامنت_اول 
94_10_04
11_26

۰۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

التماس مرگ

مرگ بعضی اوقات آرزوی شیرینیست.
وقتی که قرص هایی را که خورده ای همه را بالا بیاوری
وقتی که سرت آنقدر درد دارد که نمیتوانی جایی را ببینی
کور میشوی و حتی کسی هم نباشد که فقط نظاره کند.
پا می شوی و سرت را به در و دیوار میکوبی
هیچ چیز حس نمیکنی حتی خونی که کل صورتت را میشوید
آرام آرام دارد گوشهایت را نیز از دست میدهی
هیچ چیز حس نمیکنی
در سیاهی مطلق فرو میروی و فقط این را میدانی که هنوز نمرده ای
و این دردناک ترین چیزیست که میتواند اتفاق بیافتد
من اسمش را میگذارم بالاتر از مرگ
میبینی اوج جنون یعنی چه
بعد از تو من مردی خواهم بود که هیچگاه شخصیتم را نخواهم یافت
و این زندگی چون درامی از بردگان سیاه پوست
با التماس مرگ، به پایان خواهد رسید
نمیدانم چرا این متن ها را مینویسم
نه اینچنین از تو متنفرم و نه دیگر دوستت دارم
فقط دوست دارم آنچنان از من متنفر شوی که وقتی اسمم را جایی دیدی
حالت به هم بخورد 
دوست دارم سیاهترین خاطره ای باشم که از گذشته داشته ای
و زمانی که در قبرستان دلت دفن شدم
این عشق به پایان خواهد رسید
این سیاهی تمام وجودم را فرا گرفته
پس از من متنفر باش ولی هرآنچه که میگویم بدون قضاوت گوش کن
سعی کرده بودم که دیگر از تو ننویسم
و در رویاهای خود غرق شوم
دنیای دیگری بسازم از تخیل و در آن زندگی کنم
ولی قبول کن که گاهی کم میآورم
تو هیچگاه برای من فراموش نخواهی شد
اما دیگر حتی یاد مرا از ذهنت نگذران
هربار که تو به من میاندیشی من هزار بار باید تاوان بدهم
بگزار در این سیاهی زندگی کنم و خود را به آن عادت بدهم
و این بدترین حبسیست که من در آن تا ابد اسیر خواهم ماند
هرروز خاطراتت بر ذهن من تازیانه خواهند زد
و هرشب یاد تو که مرا صدبار اعدام خواهد کرد
و زمانی که از من هیچ چیز باقی نماند آنگاه 
تو بیا اعضای جسدم را به کفتار ها ببخش
به همانهایی که خود را در لباس گرگ به تو معرفی میکنند
ولی منتظرند فرصتی باشد تا حتی سر جنازه ات دعوا کنند
حرف های من تلخست مثل طعم عشق سیاهمان
مثل تنها یادگاری که از عشق تو برایم خواهد ماند
مرا ببخش و این را از من قبول کن
یک گل #رزسیاه #برای_تو_که_دیگر_نیستی
#دستخط_یک_دیوانه
#(94_09_06)
#(11_35)

رز سیاه


۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

سقف اتاق

.
روبروی من بنشین
به دیوار تکیه کن و مرا بنگر
چشمانت را صاف نگه دار و به چشمانم گره بزن
بگزار تمام دیده هایم را نشانت دهم
گوش های مرا بشنو
هر آنچه که تا حال شنیده ام
حرف هایم را در زبانت بچرخان
هر آنچه که گفته ام
و هرآنچه در این مدت احساس کرده ام را حس کن
و بعد میتوانی بروی
از جا برخیز و به هر سمتی که میخواهی شتاب کن
جای دیگری را پیدا کن
و بنشین
حال تمام حقیقت ها را میدانی
جز یک چیز افکارم!
نمیدانم آیا میشود یا نه؟
که مغزهایمان پیوند یابد
علم پزشکی چه میگوید؟
حاضرم تمام حافظه ام
تمام افکارم
و تمام رویاهایم را به تو بسپارم
و با مغزی از تهی
دوباره شروع کنم
نمیدانم آیا می شود یا نه
ولی این را بدان باز هم همین تاریخ کوتاه تکرار خواهد شد
حاشیه را ول کن
حال که تمامم را به تو دادم
قضاوت کن
.
.
اشک هایت را پاک کن
چشمانت را که باز میکنی
من درکنار تو خواهم بود
و آرام سرت را روی شانه ام بگزار
هیچ چیز مهم تر از تو نخواهد بود
به هیچ فکر نکن
هیچ چیز
هیچ کس
دست هایت را به من بده
و مشت مشت رنج هایت را در کف دستانم بریز
و چون از درد تهی شدی
نفسی بکش
و فرو در خواب شو
در رویایت که به هوش آمدی
مثل قبل سرت را روی زانوانم میابی
لبخندی بزن
و بگزار نوازشت کنم
دستانم را لای موهایت حس کن
من همیشه کنارت هستم
.
.
.
از خواب برمیخیزم
سقف اتاق را که میبینم
اشکانم جاری میشود
#دستخط_یک_دیوانه
#برای_تو_که_دیگر_نیستی
#۹۴#۰۸#۱۶


۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram