درخت سبز

چند ماهی می شود که تنها شده بودم. بخواهم دقیق تر باشم صد و هشتمین روزی بود که امروز خط میخورد. هیچکس تا الان که میخواهم همه چیز  را برای شما بازگو کنم خبری از این سفر نداشت.

یک شب که فهمیده بودم هیچ جایی در این دنیا ندارم کوله بارم را بستم. بستم تا بروم که تنها شوم.

ان زمان لذتی که از تنهایی میبردم غیر قابل بیان بود.

تنها چیزی که  حس میکردم رفتن بود. دور شدن از جایی که هیچ ارزشی برایم نداشت. فهمیده بودم که رفتنم یا ماندنم هیچ فرقی باهم نداشت.

 و شاید این همان چیزیست که همیشه انسان های قبل از مارا وادار به سفر کرده است یعنی وقتی که رفتنت با ماندنت برابری میکند؛  یک نا مساوی برابر و بعد از این هم مطمئنم انسان ها همینگونه پا به سفر خواهند بست زمانی که این نابرابری برابر شود.

امروز صد و هشتمین روز و آخرین روزیست که دارم این کوله را روی دوشم حمل میکنم. انگار سفر کوتاهم به پایان رسبده است. جایی را یافته ام که ماندنم با رفتنم برابر نیست. نمیدانم چند روز دیگر اینجا خواهم ماند شاید هم چند سال هیچکس که اینهارا نمیداند.

فردا را دوباره دوست دارم وقتی که چشمانم را باز میکنم حس کنم خانه ام را در میان این درختان بلند یافته ام. در کنار این چشمه ی آب و در کنار تمام بوته های هم سن و سال خودم.

خانه برایم یعنی جایی که رفتنم با ماندنم فاصله دارد.

فردا را دوباره دوست دارم وقتی که قرار است اولین روز خانگیم را روی سنگ بزرگ کنار چشمه خط بزنم.

مهم نیست که اینبار چه مدت اینجا خواهم بود تنها چیزی که برایم ارزش دارد احساس جاییست که در آن شوق ماندن دارم. شوق به زندگی و خانه ای که برای من است.

مهم نیست که تنها باشم یا نه؛  تنها چیزی که شاید مهم باشد احساسیست از جنس آرامش،  از جنس آزادی 

در طول سفر یاد گرفته ام هیچگاه نباید کم بیاورم و هیچگاه آزادیم را به بهای ترس از ماندن و تغییر ندهم.

یادگرفته ام همیشه منبعی داشته باشم.منبعی از انرژی. منبعی از امید و منبعی از اشتیاق

گاه این منبع را در لابه لای بوته های جنگل یافته ام،  در انعکاس شبنم های صبحگاهی، روی گلبرگ های یک شاخه گل رز سفید

و گاه در کلام رهگذرانی که در مسیری همسفرشان بوده ام.

کاش میتوانستم تمام مردم این سرزمین را از وجود چنین منابع انرژی با خبر سازم.

کاش همه ی مردمم منبع انرژی برای زندگی شان داشته باشند و وجودش را جدی بگیرند.

#دستخط_یک_دیوانه