نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت 
نمیدانم این حس خوبی است یا نه اما تنها چیزی که میتوانم الان احساس کنم این است که انقدر بزرگ شده ام که میتوانم مقابل احساسم بایستم
بایستم و هر احساسی که دارم را نادیده بیانگارم.
بایستم و تمام عشق و نفرتم را پنهان کنم،  بی اهمیتشان کنم؛  مچاله شان کنم و از بلندای قلعه ای که ساخته ام دورش بیاندازم.
نمیدانم این خوب است یا نه اما برای ساختنش بیست سال از عمرم را صرف کرده ام و تک تک آجرهایش خاطراتیست که در طول این بیست سال تجربه کرده ام. گاهی تلخ اند و گاهی هم شیرین اما هرآنچه که هست دیوارهایی که اطراف قلبم را محاصره کرده است انقدر بلند است که امروز میتوانم ادعایی داشته باشم.
ادعایی که بوی اطمینان میدهد، بوی اعتماد به خودم.
و آزادی یعنی حصاری که روبه روی تمام دلبستگی هارا می ایستد.
آزادی یعنی این قلعه ای که ساخته ام...