دوستت داشتم ؛

آنقدر که تمام تلخی های دنیا را از یاد برده بودم و زندگی جدیدی را شروع می کردم. زندگی جدیدی که هر لحظه اش لبخند بود و هر دقیقه اش یاد چشمانت.
دوستت داشتم ؛

آنچنان که توانسته بودم در مقابل تنهایی ام بایستم و یادت را به رخش بکشم.انگار که آمده بودی مرا از میان این جنگل تنهایی بیرون بکشی و خورشید را در نگاهت به چشمانم هدیه دهی. آمدنت آنقدر زندگیم را گرم کرده بود که انگار از شروع زندگیم منتظرت بودم، احساس میکردم خوشبخت ترین فرد در میان تمام انسان هایی هستم که تا کنون آمده و رفته اند. 

نمیدانم شاید هم قبل از ما اجدادمان روزی عاشق هم شده بودند و ما نتیجه ی عشق آن ها بودیم که تاریخ در چنین روزی دو روح جدا از هم را اینگونه به هم پیوند بزند و دوباره آن عشق تکرار شود.

اما ...

من برخلاف پدربزرگم اشتباه کردم.

و اشتباهم این بود که تنها از دور تماشایت میکردم، و شاید اینگونه بود که طبیعت خشمش گرفت.چون هیچگاه جرئت نزدیک شدن را نداشتم.و این قانون طبیعت بود که همواره قوی تر ها پیروز خواهند شد ، آنانی که با جرئت و نترس هستند نه کسی مثل من ضعیف و ناتوان.

یکروز که همچنان از دور تورا مینگزیستم و همچنان از دور رویای باهم بودنمان را می ساختم؛ دستش را گرفتی ...

چشمانم را بستم و باز گشتم ، همچنان که داشتم قدم از قدم برمیداشتم کلبه ی خوشبختیمان را تصور میکردم که در دلم ذره ذره دارد ناپدید می شود. خوب که دور شده بودم گویی دیگر چیزی در دل نداشتم.

انگار که تمام این مدت را داشتم سراب میدیدم . لبخند همیششگیم از صورتم گم شده بود و گرمایی که هر روز در قلبم حسش میکردم خاموش بود.

بی اختیار بازگشته بودم و همچنین بی اختیار داشتم بازمیگشتم به زمانی که برای اولین بار لبخندت را دیدم آنقدر زیبا بود که تمام گذشته ام را ناپدید میکرد و دلم جوانه ای میزد برای یک فصل بهاری از زندگیم.

اما امروز دقیقا مثل چند ماه پیش است من دارم از دور تورا مینگرم و تو داری لبخند میزنی. و همچنان که تو لبخند میزنی من پلک روی هم میگذارم.

و وقتی که چشمانم را باز میکنم تو دستش را گرفته ای ...

کسی چه میداند شاید هم تمام این چند ماه همه در یک لحظه به ذهن من وارد شده است یا انگار که این پلک به هم زدن در ذهن من چند ماه طول کشیده باشد. حتی اگر تمام این تصاویر واقعی باشد و من چهار ماه تمام اشتباه کرده باشم تنها چیزی که حسرتش را خواهم خورد گرمایی است که در دلم خاموش شده است. گرمایی که مرا به زندگی بازگردانده بود.

نمیدانم چرا اما آرزو میکنم ایکاش هیچگاه پلک هایم را روی هم نمیگذاشتم...