مگر آنکه در نوشته هایم مارا کنار هم بیابند!
پس بگذار لااقل به اندازه چند پاراگراف کنارت باشم و در خیالم مثل همیشه از دور نظاره ات کنم.
شب که می شود خودت را گوشه ای از اتاقت میچپانی و طبق معمول در خودت فرو میروی؛ کسی چه میداند در دریای افکارت به کدام سو پارو میزنی اما قیافه ات داد میزند که روی اقیانوس هستی؛ لبخندی واقعی تمام صورتت را می پوشاند. منظورم از لبخند واقعی انحنای روی لبانت نیست بلکه چشمانت عمیقامیخندد و انچنان برق میزند که انگار در خیالت همچنان که به قاب عکس روی دیوار خیره ای؛ اکنوت روی اقیانوس ماه را نظاره میکنی.
روی اقیانوس آرام می ایستی و به آب خیره میشوی.
- کاش واقعا آنجا بودم
، سطح آب انگار با شمع هایی از ستارگان تزیین شده باشد،
دیگر دارم عادت میکنم به دوریت. به اینکه همیشه از دور تورا بنگرم بی آنکه نزدیکت شوم. به اینکه شبها تنها آرزویم این باشد که فردا جلوی هم درآییم. نگاهم کنی و سرت را به نشانه ی سلام تکان دهی. و من لبخندم را به لبخندت گره بزنم.
آخ که چه دلنشین است لبخند هایت.!
چه دارم میگویم وسط اقیانوس بودیم.همینکه رشته ی افکارت به انتهایش میرسد پارو را برمیداری تا بازگردی. هیچگاه به عقب نگاه نمیکنی انگار نه انگار که کسی دنبالت باشد. مهم هم نیست تو زندگی خودت را داری. و من که دارم عادت میکنم به اینکه همیشه از تو دور بمانم و از دور تماشایت کنم. عادت میکنم به اینکه همیشه منتظرت باشم درحالی که میدانم هیچگاه به پشت سرت نگاهی نخواهی انداخت.
نمیدانم شاید از من متنفری...
ولی در هر حال حق با توست.این زندگی خودت هست و خودت هم میتوانی انتخابی داشته باشی. من هم زندگی خودم را دارم و برای همیشه ترجیح میدهم همان از دور زندگی تورا تماشا کنم.