راستش را بخواهی نیستَنَت، زیاد ها هم بد نیست.
چند وقتی بازوانم کار نکردند، اکنون پلکم میپرد، به مرور لاغر شده
و سرانجام هم دیوانه می شوم.
این هارا همه تجربه میکنند وقتی سالهاست کسی سر جایش نیست...
.
#دستخط_یک_دیوانه
#میلاد_نوری_زاده
راستش را بخواهی نیستَنَت، زیاد ها هم بد نیست.
چند وقتی بازوانم کار نکردند، اکنون پلکم میپرد، به مرور لاغر شده
و سرانجام هم دیوانه می شوم.
این هارا همه تجربه میکنند وقتی سالهاست کسی سر جایش نیست...
.
#دستخط_یک_دیوانه
#میلاد_نوری_زاده
نمیدانم چرا باز قلم به دست گرفتم و باز کلماتم به سوی تو جاری میشوند
و چگونه میشود که باز خاطرات دفن شده ی تو زنده میشوند و گورستان برای یاد آوریت به پا می خیزد.
و دوباره تابوت عشقمان باز میشود و چون مرده ای متحرک سراغمان را میگیرد ولی افسوس که دیگر مایی وجود ندارد .
و نه دیگر اشکی و نه دیگر شعری برای یادت سروده میشود
و نه دیگه زخمی و نه دیگر چشمی برای دیدنت باز ؛
و اینگونه روزها میگذرند به دو چیز
به زمان تا که من پیر شوم و خدا ، تا که آرام شوم
میخواهم حال خودم را برایت بازگو کنم
آری من یافتم آنچه را که تو داشتی و داری یعنی خدارا
و تو شبها انگار به اشکهایت میخری دردهایم را
دریغ از اینکه چه داده و چه گرفته ای
البته تمام اینها توهمی بیش نیست از زاییده ی مغز دیوانه ام
من کور بودم به تو و تو کورتر به من
ویه هرآنچه نمیدیدم جز تو و تو هرآنچه که نمیدیدی جز من
من همه را در تو میدیم و تو همه را در من
و این تفاوت نامتقارنی بود از من و تو
ولی اما اکنون من کور شدم به تو و به هرآنچه که از تو مانده
وتو کورتر به من و هرآنچه برایت گزاشتم
و این تشابه متقارنیست از من وتو
مرا بنگر که چگونه در این سکوت خلوت میکنم با تو
تا بنشینیم و به دردهایت بگرییم
با من بیا و دردهایت را به من هدیه کن
و بگزار کلماتم مرهمی بر زخم های تو باشد
بیا و خود را به من بسپار
من سال هاست منتظرت هستم
تا لا به لای موهای تو اسیر شوم
و به بند بکشم نگاهم را در زندان چشمان تو
و تنفس کنم از گرمای نفسهایت
و دستانم که جای خالی دستان توست
و شانه ام تکیه گاه چشمان غمگینت
تا بنشینی کنارم در آن نبمکت و نظاره کنیم این غروب سنگین را
و همراه غروب فرار کنیم
به دورترین جای این دنیا