نمی دانم این روز های غم انگیز کی به پایان خواهد رسید تا یک بار هم که شده وقتی چشمانم را باز میکنم به جای دیدن سکوت این خانه تورا ببینم ، تورا که در میان طلوع آفتاب چقدر زیبا به من لبخند میزنی. تنها ترس من این است که این روزها اینچنین بگذرند تا روز مرگ من ، ومن هیچگاه به آرزوی خود نرسم. و تا ابد در دنیای دیگر سرگردان بمانم ، سرگردانی که هیچگاه پایانی نخواهد داشت. از آرزوهایم که بگذرم نگرانی دیگر من این است که یک روز صبح وقتی که از خواب برمیخیزم خواب تورا ندیده باشم، خوابی هر شب برای دیدنش صبر میکنم تا همه بخوابند سپس چشمانم را که روی هم میگذارم تو را میبینم، که روی قایقی کوچک در پهناورترین دریایی که در ذهنم میگنجد نشستته ایم، قایقی که هیچگاه به خشکی نخواهد رسید و من تا ابد کنار تو خواهم بود. هیچکاری از دستم برنمیآید مگر اینکه صبر کنم تا روز موعود فرا برسد،روزی که هیچکس در دنیا نباشد که تورا در قلعه ای دور زندانی کرده باشد ، و من که مجبور نباشم چون شاهزاده ای شکست خورده به خاطر خیلی چیزها از تو گذشته باشم، آن موقع دوباره مرا با یک شاخه رز سیاه خواهی دید که در زیر باران به سمتت میآیم ، شاید آنروز هیچگاه فرا نرسد ولی این را بدان که زندگی من با این رویا به اتمام خواهد رسید.