راستش را بخواهی نیستَنَت، زیاد ها هم بد نیست.
چند وقتی بازوانم کار نکردند، اکنون پلکم میپرد، به مرور لاغر شده
و سرانجام هم دیوانه می شوم.
این هارا همه تجربه میکنند وقتی سالهاست کسی سر جایش نیست...
.
#دستخط_یک_دیوانه
#میلاد_نوری_زاده
راستش را بخواهی نیستَنَت، زیاد ها هم بد نیست.
چند وقتی بازوانم کار نکردند، اکنون پلکم میپرد، به مرور لاغر شده
و سرانجام هم دیوانه می شوم.
این هارا همه تجربه میکنند وقتی سالهاست کسی سر جایش نیست...
.
#دستخط_یک_دیوانه
#میلاد_نوری_زاده
امشب در خیابان آینده ام را دیدم در همان خیابان قدم میزد دقیقا مثل پنجاه سال پیش یعنی، مثل الان من؛
همان خودم بودم هیچ فرقی نکرده بود جز اینکه شیشه های عینکش قطور تر شده بود، پیشانیش چروک برداشته بود و دستانش هم میلرزید.
خودش را روی عصای چوبیش انداخته بود و آرام آرام خودش را روی زمین میکشید دقیقا مثل من که دارم زندگی خودم را روی این ثانیه های نکبت طی می کنم.
نگاهی به لباسهایش انداختم، باورم نمیشد انگار که بیست سال است همین هارا میپوشد. اینهم دقیقا مثل الان من که دیگر هیچ حسی برای خرید چیز جدیدی ندارم.
نمیدانم چرا برای یک لحظه احساسی در وجودم گفت که دستش را بگیرم.اما نه مگر میشود ادم دست آینده ی نکبت بارش را بگیرد.
دستش را گرفتم؛ به چشمانم خیره شد و محکم دستش را کشید میخواست تنها باشد.
انگار که که پنجاه سال است که تنهاست. دیگر حتی خودش را هم گم کرده بود. دیگر حتی خودش را هم نمیخواست. این را هم از من به ارث برده بود.
بیچاره آینده ی تنهای من
#دستخط_یک_دیوانه
#میلاد_نوری_زاده
Oblivion 👇 فراموشی
#back_to_psychopath
میخواهم بخوابم، تمام چراغ هارا خاموش میکنم، و دراز میکشم، چشمانم را که میبندم باز آن تصویر های عجیب و غریب جلوی چشمانم ظاهر میشوند، نمیدانم چه کنم، یک سال است که از آن ماجرا میگذرد اما هنوز هم آن تصویر های تیره و تار، از سر من، دست بر نداشته اند.
در همان تاریکی شب عینکم را پیدا میکنم. روی چشمانم میگذارم و در تاریکی نور ماه، سقف اتاق را مینگرم، دیوار ها پر است از سایه هایی که معلوم نیست مال کدام اشیا توی اتاق هستند.
به زندگیم میاندیشم، بعد از آن روز، انگار همه چیز فرق کرده بود، انگار که مرا از دنیایی به دنیای دیگری آورده بودند، بدون اینکه چیزی یادم مانده باشد. و من که مجبور بودم بار دیگر از سی سالگی متولد شوم. آیینه را که نگاه میکردم انگار که روحم طلسم شده و در بدن یکی دیگر حبس شده باشد. یکی که سی سال داشت ولی هیچ چیز از گذشته اش در خاطرش نمانده بود.و من که مجبور بودم از همان سی سالگی زندگی نصفه و نیمه ای را تحویل بگیرم.
دقیقا عین همین کلمات بود، اوایل پزشکان فکر میکردند که کم کم میتوانم حافظه ام را بدست بیاورم ولی در طول این یک سال حتی نتوانسته بودم یکی از آن تصویر های تار را برای خودم روشن کنم و تماما هرانچه که از خود میدانستم توصیف هایی بود که از اطرافم شنیده بودم البته اطرافیانی که هیچ حسی نسبت بهشان نداشتم، و صرفا میدانستم که مثلا که فلانی دوست دوران ابتدایی من بوده ویا با فلان کس که اوایل هر هفته به دیدنم میامد در دانشگاه دوست بودیم.
تمام این ها با گذشت زمان حل شد، اما هنوز هم از درون چیزی داشت آزارم میداد، عین یک کار نا تمام که هیچگاه نخواهم توانست به یاد بیاورم.ویا مثل دادن یک قول.
گاهی حتی آنچنان جدی میشد که چند شب پیاپی کابوس هایی را میدیم اما افسوس که همیشه بدون مفهوم بود. البته شاید هم برای من اینگونه بود!. در کابوس هایم همیشه یک دختر که هیچگاه نتوانستم صورتش را تشخیص دهم حضور داشت. موهای کاملا سیاه و پریشانش روی صورتش را میگرفتند و تنها از لابلای موهایش چشمان درشت و درخشانش نمایان بود. تنها از دور میایستاد و مرا تماشا میکرد با هر قدمی هم که به سمت جلو میرفتم از من فاصله میگرفت.
تمام سراسر کابوس هایم را صداهایی وحشتناک گرفته بودند؛ همچون صدای جیغ زدن یک زن، نمیدانم از کجا اما مطمعن بودم که صدا مربوط به همان دختر مرموز بود.
گاه صدای جیغ انقدر بلند بود که بعد از اینکه از کابوس، پرت میشدم، گوشهایم برای چند لحظه شدیدا صوت میکشید
نمیدانستم چه چیزی را جا گذاشته ام ولی مطمئن بودم که کار نکرده ای در همان سی سال فراموش شده ام دارم.
شاید اینها تماما برای شما چیزهای مزخرف و چرندیاتی باشند که یک دیوانه نوشته است اما کافیست فقط یک بار خود را به جای من تصور کنید.
بعد از اینکه از تخت بلند شدم.مرا به خانه ام بردند؛ چون خود پزشک معالجم این توصیه را کرده بود.
ولی انگار اینجا هم غریبه بود، حس میکردم قبلا اینجا کسی تنها زندگی می کرد.
همه چیز یک نفره بود، این را از همان لحظه ی ورودم به خانه متوجه شده بودم.
خانه به هیچ وجه حس خوبی نداشت، پر بود از کتاب ها و کاغذ هایی که همه جارا پر کرده بودند. بیشتر از خانه شبیه یک محیط کاری بود. یخچال پر بود از کنسرو ها و غذاهایی که آماده کردنش بیشتر از ده دقیقه طول نمیکشید. اجاق گاز که کلا کار نمیکرد و انگار تنها وسیله برای آماده کردن غذا، همان ماکروویوی بود که بوی غذای سوخته میداد. همراه با یک چایساز برقی که کنارش یک ظرف بزرگ قهوه به چشم میخورد.
اینها هیچ خوب نبودند؛ یک آدم سی ساله که تنها زندگی میکرد و با این وضعیت انگار هیچ حوصله ای هم برای زندگی کردنش نداشت.
نه هضم همه ی اینها برایم خیلی دشوار بود، من چطور میتوانستم در گذشته چنین آدمی بوده باشم؟
حتی مطمئنم الان تصور کردن این زندگی برای شما هم زجر آور است.
و من که باید به گونه ای با این شرایط کنار میامدم و امیدوار به اینکه شاید یک شب در کابوس هایم نشانه هایی از گذشته برایم روشن شود.
سوال ها همینطور رفته رفته توی مغزم انبار میشدند در حالی که برای هیچکدامشان پاسخی نمیافتم.
الان که در این اتاق به سقف مینگرم یک سال از آن روزها گذشته است و من دوباره به همان نوع زندگی کردن رو آورده بودم.
دیگر میتوانستم با تنهایی کنار بیایم، هرشب کابوس های تکراری ببینم، یا اینکه در هفته به ندرت با کسی حرف بزنم و تمام آن عادت هایی که اوایل برایم سخت میامد را آرام آرام از سر بگیرم.
همه چیز انگار داشت کم کم سر جای خودش قرار میگرفت، اما تنها چیزی که هنوز هم معادله را به هم میزد دلیل تمام این زندگی و آن اتفاق بود.
دلیلی که هر شب بدون فکر کردن راجبش خوابم نمیبرد و هر لحظه داشتم آن را درون هرچیزی که میدیدم و حس میکردم، میجستم.
دلیل همه ی این ها چه چیزی میتوانست باشد؟
شاید یک اشتباه شاید هم چیزی شبیه به تقدیر
عینکم را از روی چشمانم در میآورم و چشمانم را میبندم دیگر دارد صبح میشود.
ادامه در ادامه مطلب
خیلی وقت است که ننوشتمت؛
نمیدانم چند سال است که فراموشت کرده ام اما امروز به سرم زد که باز هم فراموشت کنم.
آخر که خودت میدانی فراموش کردن های من طوری بود که باید اول نامه ای برایت بنویسم بعد داخل پاکت بگذارم، پاکت را ببندم و کنار بقیه ی پاکت های مهر و موم شده نگه دارم.
نمیدانم چرا؟ شاید به این خاطر است که من هنوز ذره هایی از همان دیوانگی سابق را در وجودم نگه داشته ام. راستش را که بخواهم این نامه هم از همان خیابان لعنتی شروع شد. همان ترافیک همیشگی، اما نه صبر کن؛ من آن مسیر را همیشه میرفتم! ولی این بار همه چیز به طرز شگفت انگیزی فرق میکرد. باران باریده بود و قطراتش روی شیشه ماشین ها برق میزد. نور قرمز چراغ راهنمایی که روی شیشه میافتاد، همه ی آن قطره ها انعکاسی میشدند از رنگ قرمز. تا اینکه برای لحظه ای نور چراغ سبز روی خیابان خیس بیافتد و ماشین ها دوباره حرکت کند. همیشه این صحنه را دوست داشتم چون میدانستم که خیلی ها به این تصاویر توجهی نمیکنند پس همه ی این تفسیر هارا مثل رازی با خودم نگه داشته بودم.
چراغ سبز شد و تاکسی که سوارش بودم حرکت کرد. تمام مدت من به ماشین هایی خیره بودم که یکی یکی از کنار ما رد میشدند. رد میشدند و هریک افسوس هایی را در من زنده میکردند به همه ی آنها حسودی میکردم؛ به لبخند هایی که به هم میزدند به اهنگ هایی که داخل ماشینشان پخش میشد، به خنده هایشان، به خنده هایی که میتوانستیم در کنار هم داشته باشیم و به تمام لحظاتی که من میتوانستم داشته باشمت ولی نداشتمت.
دیگر از ان همه خیابان های رنگین و شیشه های خیس چیزی را نمیدیدم تمام هرانچه که میدیدم. بخاری بود که روی شیشه بسته شد، تاریکی شهر، سرمای هوا و کانال هایی سیاهی که با آب باران پر شده بود. چون یادم افتاده بود که هنوز نیامده ای!، که هنوز نمیدانم در کجای این دنیا داری زندگی خودت را میکنی.
صبح زود از خواب برمیخیزی و موهای بلندت را میبافی، لباس سفیدت را به تن میکنی و روانه ی حیاط میشوی. با گلهایت حرف میزنی، نوازششان میکنی و بعد میبوییشان. شال و کلاه میکنی و تنهایی در خیابان های شهرت به راه میافتی. قدم میزنی، خرید میکنی و خلاصه هیچ به یاد من نیستی.
و من در این تاریکی شب، زیر باران به نداشتنت غصه میخورم روی نیمکت خالی مینشینم تا اینکه باران اشکهایم را از روی گونه هایم پاک کند.
نمیدانم چرا اینهمه از بودنت متنفرم در حالی کی هرشب انتظارت را میکشم.در حالی که هر لحظه به تو نیاز دارم.
راستش میترسم، میترسم که اشتباه کنم، میترسم حق با همان حسی باشد که درون من دارد با بودنت مبارزه میکند. میترسم که به جای تو ادم اشتباهی وارد قلبم بکنم.میترسم اشتباه کنم و وقتی که امدی دستم را در دست یکی دیگر ببینی، لبخندی بزنی و بعد به شهر خودت برگردی. و من مجبور بشوم تمام عمرم را بدون تو سر کنم.
کاش میدانستم کی خواهی رسید.
ویا ایکاش فقط میشناختمت.
#میلاد_نوری_زاده
#دستخط_یک_دیوانه
خیلی وقت است که خود را فراموش کرده ام ، آنقدر که وقتی امروز صبح خود را در آینه دیدم باورم نمیشد ، چقدر عوض شده بودم !
انگار نه انگار من خودم بودم . انگار نه انگار که تمام لحظاتم را از ابتدا در کنارش بوده ام ، در گریه هایش گریه کرده بودم و در شادی هایمان هم با هم یکصدا خندیده بودیم ، اما چه غریبانه به نظر می آمدم!
مات در چشمان خودم زل زدم . یک دنیا حرف برای گفتن داشتیم ، مثل این بود که از سفری دور آمده باشد نگاهش را در آیینه در آغوش گرفتم . اشکانش را پاک کردم و موهای پریشانش را مرتب کردم ، احساس خیلی خوبی داشتم . کسی را یافته بودم که میتوانست مرا درک کند ، همیشه در کنارم باشد ، کمکم کند و هرگز تنهایم نگذارد.
انگار که بهترین دوستم را در آیینه یافته بودم.
ما کلا به گونه ای هستیم که همیشه یک چیز را فراموش میکنیم ، گاهی کلید های در را روی میز جا میگذاریم و گاهی کیف پولمان را ، گاهی اقساط خودرویمان را از یاد میبریم و گاهی یک قرار مهم کاری را
اما من فکر میکنم که مهم تر از همه ی این ها ، خودمانیم که همیشه فراموش شده ایم. در تمام دوران زندگی شاید حتی یکبار هم از خودمان نپرسیده ایم که نظر تو چیست؟
همیشه خود رای بوده ایم و یا از دوستانمان کمک خواسته ایم و این یعنی که خود را فراموش کرده ایم. همیشه وقتی خواسته ایم لباسی بخریم به این فکر کرده ایم که چه رنگی باشد تا از نظر دیگران زیبا به نظر برسد، حتی من با قاطعیت میگویم که تا الان پیش نیامده است که تنهایی برای خرید لباسهایمان رفته باشیم ، همیشه همراه خودمان یک نفر دیگر بوده که نظر او و دیگران را ارجح تر از نظر خودمان دانسته ایم و هیچگاه از خودمان نپرسیده ایم که نظر تو چیست؟ اصلا این برای تو لباس راحتیست یا نه ؟
نمیدانم شاید هم خواندن این ها کمی گیجتان کرده باشد اما مطمعنم که دقیقا میدانید از چه چیزی حرف میزنم.
بعد از اینکه لبخند روی لبانش سبز شد دستشش را گرفتم تا با هم صبحانه بخوریم ، من چایی را دم کردم ، او سفره را پهن کرد ، من چایی میریختم و او گردو هارا می آورد.اگر بگویم اذت بخش ترین صبحانه ای بود که تا با الان خورده بودم هیچ اغراقی نکرده ام .
عکس می اندازیم ، کافه میرویم ، غذا میخوریم ، خرید میکنیم ، حرف میزنیم ، رفتار میکنیم ، فیلم میبینیم ، کتاب میخوانیم ، دوست میداریم ، متنفر میشویم . اما در هر کدام از این لحظات چقدر برای خودمان اهمیت داده ایم و چقدر برای دیگران؟ در بین همه ی این کار ها چقدرشان برای خودمان بوده و چقدرشان برای دیگران؟
مجموع این ها یعنی زندگی من ، یعنی زندگی تو ، ولی من فکر میکنم که هم اکنون هیچکس زندگی خودش را ندارد چون هیچکس برای خودش زندگی نمیکند بلکه ما همه مان داریم برای هم زندگی میکنیم ، همه مان داریم برای هم غذا میخوریم ، برای هم عکس میگیریم ، برای هم رفتار میکنیم و و و
نمیدانم بیشتر از این چیزی برای گفتن داشته باشم یا نه اما امیدوارم که از این به بعد برای خودم زندگی کنم ، خودم را دوست داشته باشم چون هرکسی که خودش را دوست نداشته باشد ، نباید انتظار داشته باشد که دیگران اورا دوست داشته باشند.
سعی کنیم همه برای خودمان زندگی کنیم و هر کس زندگی خودش را داشته باشد
میلاد نوری زاده
#دستخط_یک_دیوانه
راستش اون موقع هایی که ادم نمیتونه چیزی بگه همیشه سعی میکنه که احساساتشو با کوتاه کردن جملات بیان کنه مثلا با یه لبخند خیلی عمیق 😊یا یه تشکر معمولی ویژه☺️ . منم دیروز و امروز میخواستم دقیقا همین کارو بکنم چون واقعا نمیدونستم که چطوری میتونم حرفامو بزنم ولی خب این طوری هم خیلی بد میشد اصلا به دلم نمینشست برای همین خواستم هرچند طولانی یه متن بنویسم از اول البته قصد دارم توش هرچی که از زندگی فهمیدم رو آپدیت کنم و رو کاغذ بیارم.
اره امروز تولدمه ، 28 مهر 🎂
دیروزش 27 مهر اصلا چیز خاصی حس نمیکردم درست مثل بقیه روزا بود ، گاهی وقتا واقعا ادم انقدر تو روزمرگی هاش گیر میافته که فراموش میکنه دورو برشو حس کنه که کیا هستن کیا نیستن کیا بودن و کیا نبودن؟ کلا زندگی میافتهه رو یه حلقه ی تکرار و همینطور ادامه پیدا میکنه روزها میگذرن و میگذرن بدون اینکه ادم حس خاصی داشته باشهه بدون اینکه ادم بفهمه که امروز همین الان چیارو داره و نمیدونه؟ کیا دورو برش هستن و نمیتونه ببینه اخه ما ادما همیشه دنبال نداشته هامونین و این تو ذاتمونه ولی نه این درست نیس ، ادم خوبه که آمار داشته هاشم داشته باشه ، حس ها حال احوالش و دوستاش .
نمیدونم چرا اینطوری شده که همه به نظرم ناراحت میان و خیلیا هستن که فقط غر میزنن و هیچوقتم از زندگیشون راضی نمیشن . منم البته شاید جزو اون دسته از افراد بودم. ولی خب میدونی به نظرم این یه جور اشتباهه یا هرچیزی که اسمشو میخوای بزار ادم باید ارزو داشته باشه ولی همونقدر که ارزو داره باید مواظب دورو برش هم باشه. نباید زندگی حالمون رو عادی ببینیم ، من نمیگم برای آینده تلاش نکنیم ولی همونقدر که برای آینده تلاش میکنیم باید زندگی خودمونم قدر بدونیم! هیچکس که زندگیش بد بد بد بد مطلق نیست همه مطمعنم یه سری خوبی هایی هم دارن ، ولی خب اونا هم باید دیده بشن.
میدونم خیلی دارم طولانیش میکنم ولی نمیتونم اینارو تو دلم نگه دارم
به نظر من زندگی یه جور دیگه باید معنی میشده ، زندگی یعنی شروع یعنی بودن ، لحظه ی آغاز زندگی همون لحظه ی اول اوله.
خیلیا هستن که از زندگیشون راضی نیستن و میگن که اصلا ما چرا باید به دنیا میومدیم ما نمیخوایم به دنیا بیایم، ولی خوب یه لحظه دقت کنید مگه اصلا قبل تولد شما وجود داشتید که بخواید به اون دوران برگردید یا نه ، کلا قبلش که چیزی نبودید!، لحظه ای که اومدید شروع شده حالا باید تو این زندگی ادامه بدی ، حالا باید فکر کنی و ببینی که چیکار کنی که حالت خوب باشه خوب هم یعنی طوری که زندگی به دلت بشینه ازش لذت ببری و خیلی چیزای دیگه.
کلا میخوام اینو برسونم که زنده بودن یه اصله و نمیشه تغییرش داد ما فقط میتونیم طرز زنده بودنمونو عوض کنیم ، ما باید بگیم هدفمون در زندگی چیه نه اینکه هدفم از زندگی کردن چیه؟ زندگی یه اصله اونو ول کن ، بیا داخلش حالا ببین که میخوای زندگیت چجوری باشه؟
خب حالا اینارو ولش امروز تولدم بود یعنی روزی که این زندگی شرو شد و منم دارم به این فک میکنم که این زندگیمو میخوام چطوری باشه؟ 20 سال گذشت و به قول یکی وارد دهه ی سوم از زندگیم شدم، دهه دوم کهه واقعا میخوام اسمشو بزارم دهه تجربه، گذشت و خیلی چیزا فهمیدم امیدوارم تو دهه ی بعدی این شناختن ها به دردم بخوره و استفاده کنم.
دهه ی بدی ننبود ولی کاش همش مثل اخراش میشد آخراش واقعا دیگه میتونم بگم ک عالی بود از هر لحاظ ، یه نتیجه گیری 10 ساله ی عالی کاش 10 سال بعدی هم مثل این روزها باشه. روزهایی که واقعا زندگیم خیلی عوض شد. البته تو این 10 سال خیلیا نقش داشتن ولی شاید مهم تریناشون و حاصل این ده سال همونایین که آخرش هم بودن.
من این ده سالو مینویسم به یاد همه ی اون کسایی که این اواخر بودن.
و اما امروز یعنی روز تموم شدن این ده سال ، از نظر من انگار یه روز معمولی بود ، یه روزی که اصلا از هیچکس هیچ انتظاری نداشتم و همه چیز داشت روال عادیششو طی میکرد ولی خب همیشهه دورو بر ما یه عده هستن که خوشحالیشون خوشحالی ماست. و سعی میکنن خوشحالمون کنن.
ی سورپرایز خیلی عالی ، در اون حد که من واقعا دست و پامو گم کردم ،البته بعدش خودم سورپرایزشون کردما😎، نمیدونم اسمشو چی بزارم ولی انقدر زحمت کشیدن که هزار بارم تشکر کنم بازم کم گفتم.
ولی با زحمتاشون خیلی چیزا به من فهموندن. همه ی اون کاستی هارو پر کردن و خیلی چیزای دیگه مثل معنی یک کلمه
(دوست)😌😌😌😌😌
شاید این کلمه هارو ما خیلی تو کارامون استفاده میکنیم ولی همیشه حسشون نمیکنیم حسی که من امروز پیدا کردم کلا بهش روح بخشید . یه روح بخشیدنی که تا اخر عمرم از یادم نمیره.
از همه ی کسایی که معنی زندگی رو برام عوض کردن و خیلی چیزا بهم فهموندن ممنون.
چشمانم را باز میکنم ، انگار که خیلی وقت است روی این نیمکت خوابیده ام ، دیگر هوا دارد تاریک میشود . باد سردی هم میوزد. دستانم را داخل جیب پالتو ام میگزارم و از جایم بلند میشوم. همه جا سرد است حتی داخل این پالتو پشمی هم میتوانم سرما را با تمام وجودم حس کنم.
همینطور که قدم بر میدارم به درب اصلی دانشگاه میرسم ، انگار نه انگار که ده سال است که از روز ورودم به اینجا گذشته باشد. همه چیز درست عین همان سال هاست. از ز همیشگی اینطرف خیابان بگیر تا فلوکس استیشن قدیمی آن طرفش که نزدیکترین سیگار فروشی به دانشگاه بود.
نمیدانم چرا بعضی از خاطرات هیچگاه فراموش نمیشوند شاید هم این نیمکت واقعا جادوییست ، هرباز که روی آن مینشینم پرت میشوم به آن سال های دور انگار که در زمان سفر کرده باشم. چشمانم را میبندم و تمام خاطرات یکی پس از دیگری از جلوی چشمم میگزرند. اشکانم جاری میشوند و در این هوای سرد تمام صورتم یخ میکند.
غروب هارا دیگر هیچ دوست ندارم ، از همان سال ها هم به یاد دارم که همیشه هنگام غروب وقتی که کلاس های هردویمان تمام میشد باید از هم جدا میشدیم . انگار که اصلا خدا غروب هارا آفریده باشد برای جدایی !
کاش میتوانستم در یکی از همان غروب ها دستت را بگیرم تا با هم به آسمان سفر کنیم ، برویم و همراه خورشید از این جهان ناپدید شویم ، همیشه خورشید هنگام غروب را مثل دروازه ای میدیدم که وقتی از آن بگذری به جهان دیگری خواهی رسید. جهانی که هیچکس دیگر نمیتواند مارا از هم جدا کند. .لی همه ی اینها رویا بود و واقعیت یعنی که الان ده سال است که من تورا ندارمت و باید هر روز در این غروب های دردناک ، جلوی همین دانشگاه لعنتی تورا صدا بزنم.
دانشگاهی که روز قبل دفاع از پایان نامه ام رهایش کردم
بازم هرروز میشه تکرار همین طوفان آرامش
فرو میرم توی انکار تو این گرداب آسایش
شب و روزم شده افکار یه افکار پراز ابهام
توی زندونم انگاری تو هر لحظه میشم اعدام
حصار سنگی قلبو هفت هشت ساله بنا کردم
تموم عشقو احساسو یه شب بادل هوا کردم
.
تموم خاطرات من شدن زندونی و زنجیر
امید آرزوهامم همش ارزونی تقدیر
دیگه عادت شده هرشب واسم تاریکه تنهایی
هنوزم بوی عطر تو برام نزدیکه انگاری
حصار سنگی قلبو هفت هشت ساله بنا کردم
تموم عشقو احساسو یه شب بادل هوا کردم
شاید این آخرین غروبیست که دارم از بالای این دشت زرد تورا تماشا میکنم که چگونه در میان گندم زار میدرخشی و خوشه های طلایی گندم را با مهربانی از زمین برمیداری و روی هم میچینی ، خیلی وقت نیست که اینجا هستم ولی تو داری دیگر مزرعه را تمام میکنی ، نمیدانم شاید هم وقتی که تورا مینگرم زمان می ایستد همانگونه قلب من آرام تر میشود و آرامتر تنفس میکنم.
خوب به خاطر می آورم زمانی را که وقتی چشمانم را باز کردم تو چه آرام روی صندلی اتاق چوبی ات خوابت برده بود ، انگار بعد از آن موج های خروشان رودخانه ، تو بهترین هدیه ای بودی که از طرف خدایت برای من فراستاده شده بود . از چهره ی خسته و پریشانت میتوانستم بفهمم که مدت زیادی بود که بیهوش بوده ام ، حس عجیبی داشتم انگار که واقعا مرده باشم و در دنیای دیگری به دنیا بیایم ، از همان اولین لحظه ای که چهره تارت در مقابل چشمانم شفاف شد من عاشقت شدم.
و اما اکنون که دارم آخرین تصویر های تورا در ذهنم ثبت میکنم تا یعد از اینکه اینجارا ترک میکنم تا ابد در ذهنم نگهشان دارم. حتی نمیدانم که چگونه باید این نامه را به دست تو برسانم . شاید صبح قبل از اینکه سوار بر اسبم شوم آنرا داخل آن رزهای سیاه داخل جنگل پنهان کنم در این پنج سالی که در دهکده تان بوده ام کسی را جز تو ندیده ام که به آنجا رفته باشد پس مطمعنم که روزی کنار آن بوته های رز این نامه را خواهی یافت.
رز سیاه من ، میدانم که عاشق من بودی و تمام این مدتی که باهم بودیم را هیچگاه تا آخر عمر خود فراموش نخواهی کرد، تمام آن غروب هایی که خورشید را باهم در پشت کوه بلند پنهان میکردیم تا دوباره صبح ، از آن طرف دره بالا بیاید و ما را بیدار کند تا در مزرعه کوچکتان باهم باشیم ، و بعد کنار آبشار بلند وقتی که موهایت را میبافم ماهی بگیریم تا قبل از غروب دوباره به سمت جنگل بدویم و برایت تاجی از گل های رز سیاه ببافم و بعد هم به سمت دهکده راه بیافتیم.
نمیدانم فردا صبح چگونه خواهم توانست تورا اینجا تنها بگزارم و به سمت شهر خودم بازگردم ولی این را میدانم که ما چاره ای جز این نداریم، گاهی باید ادم تمام خودش را در کنار بوته رز خاک کند و به سمت زندگی جدیدی راه بیافتد ، اگر اینگونه نبود دیگر گل رزی در این دنیا باقی نمیماند،من باور دارم که تمام بوته های رز این جنگل از عشق های نافرجام دو نفر روییده اند و هرسال که میگزرد یک شاخه گل به آن بوته اضافه میشود، البته این را هم از مادربزرگ تو شنیده بودم ، او میگفت که تمام این بوته ها اسم عاشق های خودشان را دارند ، برای همین هم قبل از رفتنم بوته ی عشق ما را هم کنار آن درخت بزرگ کاشته ام .
قول داده ام قبل از آنکه خورشید طلوع کند از دهکده رفته باشم تا به هیچکداممان آسیبی نرسد، شاید آن موقع تو هنوز از خواب بیدار نشده باشی ، فقط مرا ببخش که بدون خداحافظی ترکت میکنم، ولی این را بدان که همیشه به یادت خواهم بود مهم نیست که کجا باشم و چه چیزی را بپرستم، خدای خودم را داشته باشم و یا بت های دهکده شما را بپرستم. به اصول شما پایبند باشم یا اصول خودم را داشته باشم، هرچه که باشد من تو را دوست خواهم داشت و تا آخر عمر عاشق تو خواهم ماند.
شاید این بهترین راهی باشد که هردومان به آرامش برسیم وحتی میتوانیم عشقمان را نیز در بوته از رز سیاه تا ابد جا دهیم ، شاید بعد ها وقتی که ما مردیم ، قصه مان سینه به سینه ی مادران دهکده ات نقل شود و تو بشوی رویای تمام دختران دهکده تان و ماجرای زندگی من هم در کتاب های شهرم نوشته شود. اینگونه است که تا ابد میتوانیم باهم باشیم و کنار هم تا ابد زندگی کنیم.
یادم نیست این چندمین متنیست که دارم با این عنوان شروعش میکنم اما هنوز هم حس میکنم که خیلی چیز ها نانوشته مانده اند و خیلی چیز ها را هم باید از نو بنویسم ، یک روز باید وقت کنم و تمام کاغذ پاره های گذشته را جمع کنم و با چوب کبریتی تمامشان را دور بریزم ، دود کنم و دوباره با خاکستر هاشان کلمات جدیدی بسازم .البته این فقط من نیستم که همیشه درباره ی گذشته ام بی رحمم ، همگی ما اینگونه ایم. همیشه گذشته هایمان را مانند حیوانات خشک شده موزه ها نگه میداریم و بعد از آن که مردند پوستهایشان را میکنیم ، دل و روده شان را در می آوردیم و داخلشان را پر از کاه میکنیم و سپس بهتر از روز اول بخیه شان میکنیم و ظاهرشان را تا آخر عمر در طاقچه های دلمان به یادگار نگه میداریم.
هر از چند گاهی هم برشان میداریم و برای همه تعریفشان میکنیم ، بدون آنکه چیزی از آنها یادمان مانده باشد و یا بویی از آنها را بتوانیم حس کنیم. الیته زیاد هم اینگونه نیست شاید کمی تند رفته باشم، خب بلاخره هر چیزی باید تغییر کند و ما هم جزو آنهاییم. پس هیچگونه تعصبی از اینکه تمام خودم را از گذشته پس بگیرم و دوباره از نو شروع کنم ندارم ، پس دوباره از نو شروع میکنم و هم چنان که دارم صدای هدفون را کم میکنم ، مینویسم :
زندگی
اصلا دوست ندارم درباره ی انتخاب کلمات با خودم کلنجار بروم فقط تنها چیزی که الان برایم مهم است این است که تمام افکارم را به بهترین نحو ممکن روی کاغذ نقاشی کنم ، شاید بعدا برای ویرایش کلمات نگاهی دیگر انداختم ولی الان مهمترین چیز فقط روح این نوشته است و تله ای از کلمات که باید نگاه تورا در نگاه من گیر خواهد بیاندازد. دوست دارم برای یک بار هم که شده داخل چشم های من برروی و از آنجا تمام زندگی را ببینی ، و بعد کلماتم را با احساسی که خرجشان کرده ام بخری . دوست دارم تمام خودت را بیرون نوشته ام بگزاری و بعد نگاه مرا تن کنی. آخر میدانی چیست؟ میترسم رنگ هایی را که ما میبینیم متفاوت باشد!
کسی چه میداند شاید آن رنگی که در نگاه من آبیست در نگاه تو سبز باشد هیچکس که نمیتواند اینها را تشخیص دهد ، شاید هم همه ما رنگ مورد علاقه مان یکیست و فقط اسمهایشان متفاوت است ، میبینی ؟ همه چیز متفاوت است.
میخواستم راجب زندگی حرف بزنم ولی خوب زندگی هم جزو همه چیز است. من نمیتوانم معنی زندگی تورا درک کنم و تو هم همینطور ، تمام زندگی های ما با هم متفاوت است و هرکسی زندگی خودش را دارد. و این میتواند بزرگ ترین لغتنامه ای باشد برای کلمه ی زندگی ، که به تعداد تمام انسان هایی که تا حال به دنیا آمده اند معنی دارد و هیچکس هم نمیتواند معنی زندگی خودش را در آن جستجو کند . ما فقط میتوانیم قلم را برداریم و معنی خودمان را تا قبل از مرگمان بنویسیم .
نوشتنی که 60 70 سال آب خواهد خورد ، موهایمان را سفید خواهد کرد و بعد قبل از اینکه پایانی داشته باشد مارا خواهد کشت.ولی همچنان همه دوست دارند تا آخر عمرشان بنویسند، بنویسند و بعد از اینکه همه مان خواهیم مرد کتاب عظیمی خواهد بود ولی دیگر کسی آن را نخواهد خواند وتنها تصویری از ما در لا به لای کلماتی که نوشته ایم نقش خواهد بست .
هر کلمه را که مینویسم احساس ممیکنم که هنوز هم سیل عظیمی از کلمات را در ذهن خود دارم و هر چقدر هم که بنویسم کلمات هیچگاه تمام نخواهد شد ولی دوست دارم معنی من از زندگی طولانی باشد ، مثل انشاهای چند صفحه ای دوران دبستان ، سرم را بالا بگیرم و تند تند با صدای بلند بخوانم ، کسی چه میداند شاید هم کسی همه ی اینهارا خواهد خواند ، به هر حال این تنها کاریست که می توانم انجام دهم.
اما نه اگر کسی نباشد که تمام اینها را بخواند پس کتاب چه خواهد شد؟ اصلا اینگونه نوشتن چه فایده ای خواهد داشت ؟ کسی چه میداند شاید هم پاسخ این سوال همان معنای واقعی زندگیست که هیچکس آن را نمی داند!