. چند اپیزود قبل تر . روز سردی بود در سلول خود نشسته بودم و بازهم مثل همیشه به نوری زل زده بودم که این روزها تنها آشنای من بود که هر روز صبح مرا از خواب بیدار میکرد و سپس هنگام غروب دوباره همراه آفتاب مرا تنها میگذاشت تا شب را بگذرانم و صبح دوباره روزی دیگر را به من یادآور می شد. آن روزها دیگر اهمیتی نمی دادم که چند روز گذشته و الان در آنسوی دیوار ها مردم در تقویم خود چه روزی را خط میزنند و قرار است این ماه چه جشنی گرفته شود؟ سالگرد مرگ کدام ژنرال جنگیست؟ تولد کدام هنرمند است ؟ و حتی اینکه چند روز به جشن سال نو باقی مانده است ؟ ولی یک چیز را فهمیدم اینکه در سلول کناریم مهمان تازه ای داشتم. برای یک زندانی محکوم به حبس ابد هیچ چیز جالب نیست ولی اینکه در سلول کناریش کسی باشد برایش مهم خواهد بود مهم نه از آن نظر که خوشحال باشد مهم از آن نظر که انسان ها وقتی مجتمع می شود ممکن است خیلی کارهارا که تا حال از ذهنش هم نگذشته بود مجسم کند و افکار تازه اند که انسان را زنده نگه میدارند. افکاری که که هر کس به سبک خودش رویا میکند ، ممکن است کسانی خواب فرار از زندان را ببینند و کسانی امید داشته باشند که میتوانند دوستی داشته باشند که بتواند آنها را از این مهلکه با یک ضربه ی چاقو خلاص کند . به هر حال اتفاق مهمی بود، صدای برگ های افتاده از درختان که توسط باد روی زمین کشیده می شدند پاییز را در ذهنم نمایان می ساخت پاییزی که هیچگاه برای من بد تر از بهار نبود ولی هرکدام از ماها خاطراتمان را با فصل ها گره می زنیم . و تمام عمر این احساسات را از یاد نخواهیم برد. پاییز،برای خیلی ها یادآور اعدام پدر است و برای برخی مرگ پاک مادر
اما مردی که در سلول کناری من زندانی شده بود اکنون حالش چطور است؟ این روزها که مجبور شده ام از زیر پتوی نازکی که آنهم از سر رحم به من داده اند تکان نخورم میدانم زمستان تازه رسیده است و نیز اکنون شمار روزهارا می دانم روزهایی که با پایانشان صدای کندن یک خط روی دیوار از سلول کناری ، غربت غروب را تکمیل کرده و تا سر شب زندان را تبدیل به ماتم کده ای میکند که انگار چند قرن است کسی در آن لبخندی نزده ، خانه نفرین شده ای که تا آخر عمر باید صبر کرد و خود را با انواع افکار سرگرم کرد تا ساعت ها روزها و ماه ها سپری شوند خانه ای به نام زمین که هر سال آن مجبوریم ۳۶۵ روز را تحمل کنیم و هر لحظه باید هوای مزخرف آن را بگیریم و دوباره پس دهیم بی انکه اختیاری به اینکار باشد. و جبری که جهل نامیده می شود و اگر خلاف آن عمل شود و بخواهی اختیاری داشته باشی باید تاوان بدهی تاوان اینکه چرا اختیار داشتی که دیگر نباشی البته خیلی وقت است که هیچ معنایی برای کل این اصطلاحات و مفاهیم قائل نیستم و حتی میبینی که چطور میتوان آن هارا در ترتیبی از کلمات ستایش کرد و یا کل فلسفه شان را به چالش کشید. اینها تماما فسادهای دیوانگیست... از این تفکرات گندیده ی ذهنم که بگذرم باز به سلول برمیگردم. اکنون که حدود نود و چند خط روی دیوار کنده شده انگار که،همسایه ی من هم به این کار عادت کرده است و دیگر آن خشم قبل را در کندن ندارد . عادتی که خشم ها را رام میکند و در دل انسان شعله ور نگه میدارد تا از درون انسانها پخته شوند. و انقدر گرما را تحمل کنند که دیگر از هیچ شکایتی نکنند. تبدیل شوند به یک انسان که کارش باشد دم و بازدم.