بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

لال

اینگونه مرا ننگر ، من لال نیستم، نیازی هم به رحم کردن های تو نیست . فقط واژه هایم را گم کرده ام ، یادم نمی آید کجای شهر بود، ولی رهگذری تمام آنچه که داشته ام را دزدید، تمام انچه که با آن میتوانستم حرف بزنم به یکباره ناپدید شد و من محکوم شدم به اینکه تا آخر عمر لال بمانم.

لال ماندنی  که زیاد هم بد نیست ، خیلی وقت است که عادت کرده ام که بیشتر از اینکه حرف بزنم فقط بشنوم ، نگاه کنم ، و بی قضاوت تمام شرایط را بدون شکایت پذیرا باشم ، اینگونه زندگی هم راحت تر میگذرد چون مجبور نیستم برای هر اتفاقی که اطرافم در حال وقوع است کاری انجام دهم آرام و لال یک گوشه می نشینم و فقط نظاره میکنم که اتفاقات چگونه رقم خواهند خورد. آنقدر این کار را کرده ام که دیگر  بدون نگاه کردن هم اکثر اتفاقات  قابل پیش بینی اند مثلا میتوانم احساس کنم که امروز شاید آخرین روزی باشد که دارم با دوست صمیمیم حرف میزنم و فردا دیگر تا ابد از او خبری نخواهم داشت و یا اینکه فردا کسی بی خبر مرا ترک خواهد کرد.

اما نه ، لال بودن هم یک بیماریست و مثل تمام بیماری ها دردناک است. حتی اگر توانسته باشی با آن کنار بیایی. لال که باشی مجبوری فنجان تلخ دردهایت  را تا ته سر بکشی و بی آنکه حتی کلمه ای به زبان بیاوری بی صدا گریه کنی ، بی صدا فریاد بکشی و بی صدا از داخل شکنجه شوی. نوشتن این کلمات روحم را آزار میدهند ولی باز هم مینویسم.

لال که باشی باید لبخند بزنی و از کنار مردم شهر عبور کنی ، به چشم های تک تک رهگذران خیره شوی و سعی کنی تا شاید کلمه ای از چشمان تو بخوانند اما مگر کسی میتواند فریاد هایت را از چشمهایت بشنود ؟

آنها تنها نگاه خواهند کرد و بیشترشان حتی تورا نخواهند دید ، و یا تنها ثانیه ای تورا مینگرند ولی زود نگاهشان را برمیدارند و از تو فاصله میگیرند، شاید همنگاه شدن با یک لال چیز لذت بخشی نیست، شاید هم ، همه عادت کرده اند نگاه هارا نادیده بگیرند و تنها با دروغ زندگی کنند ، دروغ هارا باور کنند و به زبان بیاورند ، بشنوند و باز هم دروغ بگویند.

تمام اینها را از لال ماندن فهمیده ام ، فهمیده ام که اگر کسی تصمیم دارد برود حرف های ما هیچ تاثیری در تصمیم او نخواهد داشت ، فهمیده ام که اگر قرار است فراموش شویم ، با زیاد حرف زدن تنها سرعت فراموش شدنمان را بیشتر خواهیم کرد ، دقیقا مثل کسی که در باتلاق فراموشی کسی گیر افتاده باشد.

فهمیده ام که بهترین کارممکن کنار آمدن است ، کنار آمدن با تمام شکست ها و تحقیر های زندگی ، کنار آمدن با تمام عشق ها ، نفرت ها و دوستی ها ، این تنها کاری است که از ما بر می آید و یا اینکه از تک تک خاطراتمان تکه ای را برداریم و لای برگ های کهنه ی دفتر خاطراتمان به یادگار تا آخر عمر نگه داریم . یادگاری هایی که گاهی از دفتر خاطراتمان بیرون میکشیم ، مارا در تاریخ ها عقب خواهند برد و همچنان که اشک میریزیم تا آخر افسوس هایمان را خواهند شنید و آه هایمان که از عمق وجودمان بر خواهند آمد.

 

 

۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

بی عنوان

نمیدانم چند روز است که دست به نوشتن نزده ام اما کاملا معلوم است که هنوز هم وقتش نرسیده است
اما همینگونه دوست دارم، یعنی همیشه اینگونه بوده ، هیچگاه مقید به چیزی نبوده ام که بخواهم اینبار هم قانون مند رفتار کنم پس بر خلاف تمام اندیشه ها و اعتقادات خود عمل می کنم و بی مهابانه کلمات را پشت سر هم میچینم . صدای فشردن دکمه های این ماشین تحریر های مدرن حواسم را پرت میکند و تمرکزم را به هم میریزد ، نمیدانم شاید دفعه های دیگر سعی کردم به جای استفاده از آن روی کاغذ و با یک خودکار آبی معمولی به ادامه ی این اوضاع بپردازم. و یا شاید باید یک هدفون بخرم و با اهنگ نوشته هایم را ادامه دهم .
البته شاید زیاد نباشد چراکه این صدای دکمه ها خود ریتم خاصی به نوشته می دهند و اگر دستت خسته نشود میتوانی تا آخر وزن نوشته هایت را با آن بسنجی.
از این مقدمه های بی هدف و سردرگم کننده خودنما که بگذریم میرسیم به اصل موضوع که میخواهم با عنوانی به شرح زیر آغاز کنم " بی عنوان "
دیوانه نیستم به هرحال هیچ فرقی نمیکند که این متن چه عنوانی داشته باشد چرا که در دریافت تو هیچ تاثیری نخواهد گذاشت. و احتمالا اینگونه بهتر هم باشد ، بعد از خواندنش از حکم تو که عنوان نا مناسبی برای نوشته ام انتخاب کرده ام تبرعه خواهم بود. پس بگذار بی عنوان شروع کنم.
این روزها هر جمله ای که مینویسم و یا هر حرفی که به زبان می آورم انگار که هیچ حسی نسبت به آن ندارم و فقط دارم با یک صدای نا مفهوم برای دیگران حرف میزنم صدای شبیه صدای یک آفریقایی که دارد آواز غمگینی را با ریتم شاد برای رقص چند سفید پوست اجرا میکند.
خیلی تلاش میکنم اما اصلا نمیتوانم قطره ای از حسی را که دارم در کلمات تزریق کنم و این شاید دلیل همه این داستان ها باشد.
تلاش هم که میکنم چیزی بگویم نگاه های دیگران به طرز عجیبی بهت میزنند یعنی که هیچ کس اعتنایی به شنیدن این حرف ها ندارد. شاید هم اصلا نمیفهمد که چه میگویم و از چه چیز حرف میزنم
نمیدانم این حس تا به حال سراغ کسی آمده باشد یا نه اما میدانم که تا اطلاع ثانوی نمیتوانم حرفی برای گفتن داشته باشم و فقط دارم مثل یک ربات واژه هایی را که در طول این 20 سال در حافظه ام ثبت شده است پشت سر هم تکرار میکنم.

این روزها مشکوک وار میگذرند و هیچ چیز به واقعیت شباهتی ندارد ، گاهی واقعا حس میکنم که مرده ام و اینجا بهشت است. نه شاید هم اینطور نیست !
شاید اصلا مدتیست که در گودال بی مفهومی از زمان گیر کرده باشم ، گودالی که نه میتوانم از بیرون خبری داشته باشم و نه حسی به سراغم بیاید، نه غمگین میشوم و نه برای چیزی افسوس میخورم ،
شاید تنها خوبیش هم این باشد که دیگر هیچ چیز بدی احساس نمیکنم اما این خود بدترین چیز است.
همه چیز خوب و لذت بخش است شاید هم من یاد گرفته ام که همه چیز را خوب ببینم اما باز میگویم که نمیتوانم از این شرایط راضی باشم.
دارم به این فکر میکنم که چگونه و کی به این بیماری مبتلا شده ام . دقیق نمیدانم اما احتمال میدهم همان شب بوده باشد. شبی که نا امید تر از همیشه سرم را روی بالش گذاشتم و برای یک لحظه احساس کردم که دیگر فردایی درکار نیست ، نه برنامه ای برای فردا داشتم و نه اصلا مهم بود که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد ، چه خوب و چه بد اصلا برایم مهم نبود.
و یا شاید هم به تدریج به اینجا رسیده باشم ، نمیدانم شاید هم اصلا مهم نباشد چون نمیتوانم از همان راهی که امدم به جایی برسم باید یک راه دیگر پیدا کنم تا از این گودال مبهم فرار کنم. کسی چه میداند شاید هم انقدر در آن غرق شوم که تمام خاطرات گذشته را از خاطر ببرم مثل اینکه از ابتدا همینجا بودم. اما باز تمام اینها را فقط یک نفر میداند و آن زمان است.
هیچگاه حس خوبی نسبت به زمان نداشته ام ، همیشه مشکوک ترین چیز برای من زمان بود انگار که اصلا تعلقی به این دنیا نداشت ، اینجا همه چیز فنا پذیرند و هریک در مختصات خاصی قرار دارند اما زمان اینطور نبوده، تنها کسی است که همیشه و همه جا هست از ابتدا بود و تا انتها ادامه دارد

۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

از بالشم بپرس?

سالهاست شبها در بغل تو گریه میکنم
باور نمیکنی از بالشم بپرس
.
#دستخط_یک_دیوانه
#95_2_9_04_55_am

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

نیمکت دو نفره

راستی دیروز شهردار نیمکت دو نفره مان را تعمیر کرد، انگار شورای شهر هم میخواهد ما عاشق شویم.
#دستخط_یک_دیوانه

۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

تب عشق


نمیدانم شاید سرما خورده باشم و یا اینکه شاید دارد عشق بین ما سرایت میکند
حس زیاد خوبی نیست دقیقا مثل یک سرما خوردگی تازه به نظر می آید..
از عشق هراس دارم و این چون دستمال سردی دارد تبم را می گیرد
نمیدانم امشب سرم چه خواهد امد تبم پایین میاید و یا انچنان تب میکنم که فردا صبح کارم به تشنج هم میرسد
در هر صورت صبح وقتی چشمانم را باز میکنم خواهم فهمید.
شاید تب داشته باشم و به سوی تو تشنج کنم و یا اینکه این هراس انچنان تمام بدنم را یخ زده کند که حتی نتوانم قدمی از قدم به سمتت بردارم
در قلبم از دهلیز چپ عشق میاید و از دهلیز راست هراس است که به کل بدنم تزریق می شود ،
چپی که می شوم میخواهم برای تو انقلاب کنم ، گذشته از هرگونه تبعید های احتمالی و سیاهچال چشمانت، من میخواهم تورا داشته باشم و ازادی را در تو معنی بخشم
ولی راستی ها به این اصلاحات اعتقادی ندارند، و مثل ان دستمال سرد عشق را در نطفه خفه می کنند.
احساس را انچنان سرد میگردانند که هیچ احساسی باقی نمیماند.
فردا صبح همه چیز مشخص خواهد شد یا برده ی دیکتاتوری ترس هایم خواهم بود و عقل را خواهم پرستید و یا اینکه عشق تورا بین تمام سلول های قلبم به رفراندوم خواهم گذاشت
صبح همه چیز مشخص خواهد شد.
.....
#دستخط_یک_دیوانه
#
#95_2_6

۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

من

#من


نقاب از چهره ام بر میدارم
رو در رور ایینه به خود مینگرم انگار سالهاست که از خود به دور افتاده ام
انگار شخص دیگری رو به رویم به من لبخند میزند خیلی وقت است که این لبخند را ندیده ام
انقدر محوش میشوم که دوست دارم تا اخر عمر او برایم لبخند بزند
و من هر لحظه که اورا میبینم عاشق ترش شوم
برای لحظه ای گذشته ام را مرور میکنم کشوی میزجلوی ایینه را که باز میکنم پر است از نقاب هایی که تا حال به خود گرفته ام
همچنان که نگاه میکنم تک تکشان در خاطرم زنده می شوند
تو هم انهارا مینگری اما باز هم ان لبخندت از لبت نرفته است
به این فکر میکنم که زندگی الان من چگونه می شد اگر تمام گذشته به جای انکه این نقاب هارا بزنم با تو گذشته ام را حال میکردم.
افسوس غریبی در من است اما تو همچنان با ارامش مرا مینگری
برای لحظه ای از تو شرمنده می شوم و سرم را پایین میاندازم اما تو دستت را از تصویر دراز میکنی و روی شانه ام میگذاری
احساس خوبی دارم ، انچنان خوووب که دوست دارم تمام ان نقاب هارا داخل شومینه می اندازم و باز به سمت تو سرازیر میشوم
من تورا دارم و این عین آزادیست
آزادی که نباید بین نقاب ها پنهانش کرد
بدون لحظه ای درنگ دستت را میگیرم
تورا میپوشم و راهی شهر می شوم
اکنون تمام نگاه هایی که به من می کنند شادی آور است.
تمام تشویق ها و یا تمسخر هایشان دیگر برای خود من است نه در خور نقاب هایی که هر ساعت عوضشان میکردم.
این بار هرکسی اسمم را میپرسد نامم را با خوشحالی خاصی فریاد میزنم
دبگر فهمیده ام لذت بخش ترین چیز زندگی این است که خودت باشی نه تظاهر هایی که به خاطرشان آزادیت را میفروشی
من وتمام این مردم باید مرا قضاوت کنند ، مرا دوست داشته باشند و یا نفرینم کنند نه نقاب های خوش رنگی که روزی به زمین خواهند افتاد
شاید خودم دیوانه به نظر برسم ویا رفتار هایم مثل یک بچه باشد اما باز خودم هستم
و خودم بزرگ ترین گنجیست که برایم از عدم باقی مانده و تا ابد همراه خواهم داشت.
#دستخط_یک_دیوانه
#95_2_4
#17_34

۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

زندگی دیوانه وار

95/1/28

بدون هیچ خستگی دوباره شروع میکنم تا از زندگی بنویسم
خیلی وقت است که افکارم را نو نکرده ام
هر روز که میگذرد زندگی را دوباره باید از نوع شناخت
این یک رسم است که باید تا ابدیت برای انسان بماند
از زمانی که چشمانمان را باز میکنیم و دور یک پتوی نرم پیچیده می شویم تا لحظه ای که کلوخ های سفت را روی تنمان میریزند تنها یک چیز است که ثابت بوده است و ان زندگی بوده
زندگی که هرروزمان با حل کردن به این معمای ساده گذشت و خوب یا بد چیزی را یافتیم و مدتی با ان مفهوم زندگی کردیم تا مفهوم دیگر
ولی چه کسی میتواند بگوید که من واقعا زندگی را یافته ام.
این یک محال است البته تا الان که میشود اولین ساعات ۲۹امین روز اولین ماه سال نود و پنج
من خود میگویم،مفهوم جدیدی از زندگی را یافته ام
که شاید فردا تمام این متنهارا پاک کردم و دوباره از نو از زندگی نوشتم
به هر حال زندگی انچنان ناشناختنی هم نیست راحت تر بگویم چیزی بین پیچیده و ساده است که که هم میشود شناختش و هم میتوان نشناخت
انگار مثلا اینگونه باید بیان کنم تمامی چیزهایی که درباره ی زندگی میگویند درست است اما چیزهای زیاد دیگری هم وجود دارد که شاید با اینها تضاد داشته باشند ولی همهشان مجموعتا یعنی زندگی
چون زندگی خود پر از تضاد هاست این هم معنی دیگری از زندگیست که دوست دارم مدتی نیز با ان سر کنم.
خیلی ساده باید به قضیه نگاه کرد مثلا می شود گفت زندگی یعنی همین عکس
سیاه و سفید است و اینکه کچل هم کرده جای خود داردولی خوب مگر چیزی تغییر کرده میشود خودمان انچنان که میخواهیم تصورش کنیم.یا اصلا مگر ما همیشه عکس های طرف را در قلبمان نگه میداریم مطمئنن اینگونه نیست
زندگی یعنی اینکه کسانی هستند که دوستشان داریم یعنی چقدر خوب می شود ساده زندگی کنیم
ازاد باشیم و هیچ رازی برای نگه داشتن نداشته باشیم
حتی اگر به هر قیمتی که باید تمام شود تمام شود
زندگی یعنی ساده کردن پیچیده هایییی که ممکن است در انها گم شده باشیم
یعنی صداقت و یکرنگی ؛ چه عیبی دارد همه ی مردمان تمام همدیگر را بشناسند بدون هیچگونه کم و کاستی
چه عیبی دارد قبل از اینکه خیلی دیر بشود این پیچیده هایی به نام های غرور،ریا،خجالت،راز و ... را در حود بکشیم و آزاد زندگی کنیم

کاری هم نداشته باشم که چگونه مینگرند فقط کافیست که با اخلاص به خودمان ایمان داشته باشیم در زندگی همه به دنبال گنج می گردنند تا لذت آن را بچشند ، اما تا به حال فکر کرده ایم که می توان بدون بدست اوردنش هم از لذت آن بهره برد.
خوب همه چیز دست خودمان است، کافیست دیوانه شویم
چه عیبی دارد همه دیوانه باشند

۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

بی مخاطب نامه های من برای نامه ی بعد میرسی؟؟

#94_1_20_دیشب
#04_00_AM


و باز شب شد
یعنی که عاشق بشویم
.
شب یعنی تکرار مکرر یک درام عاشقانه
یک سکانس از
فیلم زندگی ما
با سناریویی به نام تنهایی
و تنهایی یعنی وسوسه ای برای عاشق شدن !!!
یعنی خود من که هنوز هم چهره ی مبهمت را فراموش نکرده ام .
نمیخواهم دلخوش چند "حالت چطور است؟ " دیگران باشم
امشب ؛
واقعا تنها هستم.
البته خیلی وقت است که این امشب ها هرشب تکرار میشوند و من که باید به هر نحوی شده با این عشق مقابله کنم.
با تو مقابله کنم
با خود مقابله کنم ، با رویای داشتنت مقابله کنم ، با دلتنگی خودم ، و با هجوم این لشکر تنهایی باید مقابله کنم
روزها باید مراقب باشم از خیابان که میگذرم مبادا از کنارم بگذری و من نشناسمت.
و شبها که باید مراقب باشم مبادا قلمم ناگاه خطی از تو بنویسد که اشک هایم تا صبح نتوانند لکه اش را بشویند.
میتوانم خواهشی از تو داشته باشم؟
میشود دیگر به خوابم نیایی؟
میشود به همه ی مردم شهر بگویی که از لباس های تو تن نکنند و عطرت را نیز به هیچکس ندهی؟
اخر من از کجا بفهمم کیستی؟
در اوج تنهایی حرف هایم را مینویسم : نمی آیی؟؟؟
نمیدانی که چقدر سخت است که تمام کلماتم را پشت سر هم قطار میکنم تا شاید دلتنگیم را به جایی برسانم. اما حیف که فقط یک ریل ساخته ام که آنهم سوی تو دارد.
اخرین مقصد دلتنگی های من ایستگاه توست ، ایستگاهی که هنوز ساخته نشده و این دلتنگی ها ، بی مقصد ادامه دارند
البته حقیقت این است که از ابتدا نداشتمت از همان روزی که چشمم را باز کرده ام و نور مهتابی ها را دیده ام دارم دنبالت میگردم.
ایستگاه دلتنگی های من ، تنهاییم را میرسی؟
بی کسی هایم را میرسی؟
الان بهار است قول میدهی امسال پاییز را برسی؟
قلمم دیگر دارد به دلتنگی های تکراریت رنگ میبازد
پنجره ی اتاقم از انتظارت میشکند
و این خانه که تبدیل به تابوتی سرد برای انتظار شده است
بی مخاطب نامه های من برای نامه ی بعد میرسی؟؟

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

بانو برفی

سلام بانو
میشود این نامه را بخوانی؟
باور کن در این سرما برای نوشتنش تمام شب بیدار بوده ام

من که نمیدانم مرا دوست داری یا نه ولی من که از خواستن تو لبریزم

و هر روز برای دیدنت تمام عاشقانه های شهر را میگردم.

این روز ها نیستی اما همینکه میدانم روزی به هم خواهیم رسید برای لبخند زدن من کافی است

برای اینکه تا اخر عمرم منتظر دیدن چشمانت باشم.

و برای اینکه ساعت ها زیر برف قدم بزنم.

امروز که برف میبارید به دلم افتاده بود میبینمت

اما ندیدم ؛ نمیدانم ، شاید هم دیده باشمت و یا اینکه تو مرا دیده باشی

همیشه فکر میکردم که زیر باران خواهی آمد ولی امروز به اشتباه خود پی بردم.

برف عاشقانه تر است ، زیر برف بیا .

امروز که نیامدی و این شاید آخرین برف زمستان بود

زمستان تمام شد و این یعنی که من 3 فصل دیگر را برای دیدنت باید صبر کنم.

بهار هایی که باید بدون تو شکوفه های زیبا را نظاره گر باشم.

تابستان هایی که باید کنار دریا بدون اینکه باشی برایت از گوش ماهی ها ، قلب بسازم

و پاییزی که باید حسرتت را بخورم.

.

راستی چترت چه رنگیست؟
من از کجا قرار است تورا بشناسمت؟

اگر میشود با چتر سفید بیا همانطور که خوابش را دیده ام.

۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

رز خشکیده

قلمم شکسته و درد دلی پیش من است
نه توانم شعری
نه توانم فریاد
همه را در دل خود میریزم
در دلم روزنه ایست
که به دیدار تو باز است هنوز
رز من خشکیده
و به رنگ،، روی سیاهم شده است
بس که از دور تورا میگریم
که چگونه صد چاه در میان من و توست
من تورا منتظرم
تومرا منتظری
عاشقانه نیست اما
درد عشقیست که عاشق،شدگان میفهمند
که تورا میکشدت تدریجا
و من در گذر ثانیه ای 
صدسال پیرتر از پیش شوم
رز من اشک نریز
من به دیدار تو برمیگردم
و به نرخ جانم
دانه لبخند درختت را
در سبد عشق خودم میابم
#عاشقانه_ها

۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram