امشب در خیابان آینده ام را دیدم در همان خیابان قدم میزد دقیقا مثل پنجاه سال پیش یعنی، مثل الان من؛

همان خودم بودم هیچ فرقی نکرده بود جز اینکه شیشه های عینکش قطور تر شده بود، پیشانیش چروک برداشته بود و دستانش هم میلرزید.

خودش را روی عصای چوبیش انداخته بود و آرام آرام خودش را روی زمین میکشید دقیقا مثل من که دارم زندگی خودم را روی این ثانیه های نکبت طی می کنم.

نگاهی به لباسهایش انداختم، باورم نمیشد انگار که بیست سال است همین هارا میپوشد. اینهم دقیقا مثل الان من که دیگر هیچ حسی برای خرید چیز جدیدی ندارم.

نمیدانم چرا برای یک لحظه احساسی در وجودم گفت که دستش را بگیرم.اما نه مگر میشود ادم دست آینده ی نکبت بارش را بگیرد.

دستش را گرفتم؛ به چشمانم خیره شد و محکم دستش را کشید میخواست تنها باشد.

انگار که که پنجاه سال است که تنهاست. دیگر حتی خودش را هم گم کرده بود. دیگر حتی خودش را هم نمیخواست. این را هم از من به ارث برده بود.

بیچاره آینده ی تنهای من

#دستخط_یک_دیوانه

#میلاد_نوری_زاده