خواب دیدم که تو را میبینم خواب دیدم که در یکی از پیاده روهای این جهان نگاه هایمان به هم گره خورده و زمان دیگر از آن به بعد حرکتی نکرده نمیدانم کجا بود پاریس بود یا لندن و یا شاید وین هوا سرد بود و برف تمام کف پیاده رو را پوشانده بود همه جا سفید بود در تقاطعی قلبم تند تر شد همچنان که رد پای کسی را در مسیر دنبال میکردم به کفش های تو برمیخورم روبه من ایستاده بودی و به ساعت مچیت خیره بودی سرم را بلند کردم و در عمق زیباییت دفن شدم قلبم انقدر سریع شد که دیگر مطمعن بودم تو هستی همیشه به این فکر میکردم کی و کجا تورا خواهم یافت ویا اصلا چگونه تشخیص میدهم که تو همانی که من عاشقش خواهم شد ولی باور کن که به یقین رسیده بودم احساس کردم از قبل تورا می شناختم حس عجیبی بود حسی که دوست داشتم هیچگاه پایان نیابد مدت زیادی گذشت و من باید کاری میکردم دست و پایم را گم کرده بودم و فقط توانستم ساعتت را ببینم و ساعت را از تو بپرسم نمیدانم منتظر چه چیز بودی ولی انگار هر ثانیه را در ذهنت مرور میکردی تا وقتی که من میپرسم بلافاصله جوابم را بدهی سردی هوا بهانه ی خوبی شد برای اینکه بتوانم با تو حرف بزنم برای اینکه تمام کارهایمان را فراموش کنیم و باهم همصحبت شویم همچنان که قدم میزدیم خیلی ساده بود انگار که تمام حرفهایمان را از قبل زده بودیم و فقط قرار داشتیم که هم را ببینیم در آن شب سرد یک به یک خیابان های خلوت را طی میکردیم و انگار که زمان برای ما ایستاده بود. بالاخره به کافی شاپی برخوردیم دستانت یخ زده بود ولی چطور ممکن بود که در میان اینهمه راه هیچ شکایتی از آن نکردی برای یک لحظه شک کردم که شاید حس لامسه ات را از دست داده باشی. برای همین تورا به نوشیدنی گرمی دعوت کردم درکمال تعجب اظهار داشتی که نسکافه میخوری. دیگر به تمام این حوادث شک کرده بودم
چطور ممکن است؟ که در غریب ترین پیاده روهای عمرم آشنایی چون تو یافته باشم در را برای تو باز کردم و بعد از تو، داخل شدم میزی که در پشت شیشه قرار داشت خالی بود زمانی را که روبروبت نشسته بودم خوب به خاطر میآورم انگار این صحنه را صدبار باهم تمرین کرده بودیم همه چیز کاملا مثل صحنه ی یک درام درجای خود چیده شده بود و عاشقانه ای بی نظیر پدید آورده بود گارسون میآمد و ما تمام سلایق هم را میدانستیم یک قهوه و یک نسکافه همراه با شیر سفارش دادم ودوباره رو به سمت تو صحنه ی فیلم را ادامه میدهم بی نظیرترین دختری بودی که در عمرم دیده بودم پیشنهاد دادم که کلاهت را برداری راستش به جای تو من احساس بدی با کلاهت داشتم کلاهت را که برداشتی رویاهای من داشت تعبیر میشد باور نداشتم که تو واقعا همان باشی موهای قهوه ای رنگ تیره ات را با حوصله به هم بافته بودی و جلوی بدنت تا داخل پالتوی مشکی رنگت خزیده بود نمیدانم چقدر ولی حدس میزدم که خیلی دراز باشد. چشمم ناخوداگاه به شیشه دوخته میشود داشت برف میبارید دیگر نمیتوانم کلمات را برای توصیف این، خوب کنار هم ردیف کنم گارسون سفارشمان را آورد و ما همچنان به برف خیره شده بودیم...