در خواب راه میروم
چند بار در اطراف خانه مان پیدایم کرده اند و چند بار نیز خودم در خیابان موقع راه رفتن بیدار شده ام
نمیدانم تا حال به چنین شخصی در خیابان برخورده ای یا نه شخصی که در خواب است اما چشمانش باز است و حتی ممکن است حرف بزند یا چون دیوانه ها از خود حرکات عجیبی نشان دهد.
برای من هم اینگونه است ولی دیگر وقتی در محله ای شخصی چنین بیماری را داشته باشد باید به کل مردم انجا خبر رسیده باشد تا مبادا اتفاق بدتری بیافتد تمام مردم این محله و اطراف نیز مرا میشناختند اوایل که فقط با نگهبان های کوچه ها اشنا بودم و احوال پرسی داشتیم ولی بعد از انکه عکسم را پخش کردند دیگر همه مرا میشناختند راستش را بگویم اصلا چیز خوشایندی هم نبود.
نمیدانم چرا ولی واقعا مرا دیوانه شناخته بودند.
از این مسائل که بگذریم باید بگویم حدود ده بار این اتفاق تکرار شده بود و هربار هم که میگذشت ماجرا به نحوی جالب تر میشد.
اخر در همه ی خوابگردی هایم تنها در یک خیابان یکسان بیدار میشدم .
بعد از چندین بار تکرار این اتفاق که به روانشناس ها مراجعه کرده بوودم همه شان تقریبا دراین باره اتفاق نظر داشتند که باید چیزی در ان خیابان باشد که ناخودآگاه مرا به سوی خویش میخواند ولی درباره ی اینکه چه چیز میتواند باشد هیچ اطلاعی نداشتیم.
حتی در ازمایشات و نوارهای مغزی که به طور منظم از من گرفته میشد هیچ چیز مشخص نبود.
ففط در تشعشعات ساطع شده از مغزم اختلالاتی از تساطع امواج آلفا و تتا که خودم هم نمیدانم چیست و روانپزشکان بین خود رد و بدل میکردند وجود داشت.
و دلیل ان هم هنوز مشخص نشده بود ولی حدود چند ماه پیش بود که یکی از دکتران معالجم درباره ی افرادی که به این نوع اختلال خاص دچار هستند با من حرف زده بود فهمیده بودم که اختلالم بسیار خطرناک بوده و حتی سابقه ی خودکشی چنین افرادی هم وجود داشته است و به علاوه ...

اینگونه افراد همیشه مقصد خاصی را طی میکنند و هدفشان یک منطقه ی خاصی میباشد که ممکن است شاه کلید و یا نوش داروی درمان من باشد ، برای همین خانواده با ترس تمام همه ی ازمایشات را پیگیر بودند حتی چند بار گفته شده بود که در را باز کنند و بدون اینکه بیدارم کنند مرا تعقیب کنند ولی درهربار بنابه دلایلی نتوانسته بودم به مقصد برسم و در راه بیدار شده بودم.

 

خیابانی که من همیشه در خواب طی میکردم زیاد از خانه مان دور نبود ولی چه چیز در ان نهفته بود هنوز مشخص نیست.
یکی دیگر از پزشک ها گفته بود که ممکن است مغزم به فرکانس خاصی از امواج الکترومغناطیسی که در ان محل تولید می شود حساس باشم و این میدان الکترومغناطیسی امواج ساطع شده از مغزم را به هم بزند و دچار اینگونه خوابگردی هایی بشوم.
ولی ان منبع موجی که ممکن بود بدان حساس باشم برای همه ما یک سوال بود.
حدود دو سال پیش که این خوابگردی ها شروع شد من هر شب دنبال دلیل بودم دنبال یک چیز غیر عادی که ممکن بود درگذشته خود داشته باشم و بی اختیار مرا به سمت خود جذب کند.هرچیز را که احتمالش را میدادم روی کاغذ مینوشتم و با مشاور در میان میگذاشتم.

اوایل وقتی که پزشک ها فهمیده بودند قبلا ما در ان محل زندگی میکردیم دلیلش را در خانه ی قدیمیمان میجستند مخصوصا بعد از چند بار ملاقاتی که با مادرم داشتند.

ابتدا بگویم که طبق گفته ی مادرم ما تا دو سالگی من ، انجا زندگی میکردیم و در مجموعه اپارتمان های قدیمی که بیشتر واحد ها خالی بودند و عملا ما هیچ همسایه ای در طبقه ی خودمان نداشتیم ، حتی یکی از ده ساختمان مسکونی انجا ریزش کرده بود و مردم کم کم با پیدا کردن خانه جدید انجارا ترک میکردند ماهم دیگر انجا نماندیم.و به خانه ی فعلیمان نقل مکان کرده بودیم.

ولی جالبتر انکه من تا ان زمان که و حدودا دوسال داشتم حرف نمیزدم و به ندرت گریه میکردم حتی مادرم میگوید تنها کارم این بود که به دراز بکشم و سرم را به سمت تنها پنجره ی خانه بگیرم و بدون هیچ حرکتی به انجا خیره بمانم.

ولی ان زمان ها نمیدانم چرا همه ی این رفتار هارا به خرافات ربط میدادند و باور داشتند با دعاها عملا سحر های مزخرف و خاصی میتوان همه ی بیماری ها را درمان کرد.

من هم از این مورد استثنا نبوده و چند باری پیش دعا نویس رفته بودم.

اگر بخواهم دقیق تر شرح دهم طبق گفته های مادر بزرگم یکی روی کاغذ جدول میکشید و باید به گردنم می انداختند یکی به شکل مزخرفتری با دود برخی گیاهان طلسم های مرا میشکست و یا مزخرف تر از همه سیدی بود که اب دهانش را روی زبان هر بچه ای که میانداخت طلسمش شکسته میشد.و بچه زبان باز میکرد.

همه ی این ازمایشات گوناگون روی یک بچه ی دو ساله انجام شده بود و هیچ تاثیرگذاری در ان وجود نداشت.

و حتی بعد از نقل مکان ما تا همین اواخر فکر میکردند که واقعا ان مزخرفات باعث شده بود که من شروع به حرف زدن کنم.

بگزریم ما نقل مکان کردیم و اکنون همه ی ان مجموعه خالی از سکنه شده و حتی زمین ان وقف ساخت بیمارستان جدیدی برای منطقه شده است اما به دلیل کمبود اعتبار و نمیدانم چی چند سالیست که همان طور بلا استفاده رها شده است.

خلاصه بعد از ملاقات هایی یکی از از پزشک ها پیشنهاد تا با استفاده از دستگاه هایی فعالیت مغز مرا در ان منطقه بررسی کنند تا با مقایسه با حالت عادی شاید گرهی از گره ها باز شود ولی این کار نیز موثر واقع نشد. حتی یک شب هم به اصرار انها در انجا خابیدم در حالی که کل بدنم به دستگاه هایی متصل بود.

اما باز هم هیچ چیز غیر عادی وجود نداشت.

بهعد از اینکه فرضیه ی اول روانشناس ها رد شد ملاقات های ما با انها بیشتر و بیشتر شد و من تک تک ارتباط هابم با ان خیابان را به انها شرح میدادم.

من در مدرسه ی ابتدایی و حتی راهنمایی که بودم بهترین دوستم که در این دوران باهم صمیمی بودیم در ان خیابان زندکی میکرد و به خاطر اینکه به خانشان زیاد هم از خانه ی ما دور بود و من تقریبا بیشتر اوقاتم را با او در انجا میگذراندم. که بعدا دلیل جدایی ما بعد از دوران راهنمایی را هم شرح خواهم داد.

با این توضیحات نقشه ی ما این بود که به ان دوران بازگردیم و دنبال یک چیز غیر عادی بگردیم که ممکن است سر نخی در ان وجود داشته باشد، و حتی نوشتن تک تک خاطرات من از ان خیابان نیز در ان روزها توسط یکی از مشاوران به من داده شد و من معتادگونه هرشب تمام ان خاطرات را از گورستان ذهنم بیرون میکشیدم و بعد از کالبد شکافی دقیق تمامش را با جزئیات یادداشت میکردم.

و سپس ان سرنخی میشد برای یک تحقیق جدید که باید تا اخر میرفتم تا ببینم ایا میتواند چیز غیر عادی باشد و یا به نحوی با ابن اختلالات من مرتبط باشد یا نه.

دفتترچه ای را که مخصوص این کار کنار گذاشته بودم تقریبا تا نصفه نوشتم و حتی پی همه ی آن خاطرات را نیز گرفتم ولی نا امید تر از همیشه باز به خانه ی اول برمیگشتم و مخصوصا که اگر خوابگردی دیگری در این میان پیش می آمد که دیگر کل وجودم را به هم میریخت.
تا به حال به این فکر کرده ای که اگر صبح که میخواهی بیدار شوی در یک مکان غریبه کنار خیابان با سرمای شدید بیدار شوی چه به روزت می آید. یا اینکه وقتی که چشمانت را باز میکنی کلی آدم دورت حلقه زده باشند،و به چشمانت خیره شوند و تو وقتی که با نور مبارزه میکنی تا چهره ی تک تکشان را ببینی تا مگر به این،پی ببری که کجایی و یا ایا هنوز زنده ای و یا مرده ای؟
نه دیگر نمی خواستم حتی یکبار دیگر این،اتفاق تکرار شود دیگر واقعا از خودم متنفر بودم و تمام مدت به این فکر میکردم که چه کرده ام که مستحق این درد ها هستم.
البته خیلی راحت میشد با قفل کردن درهای خانه جلوی این هارا گرفت ولی اما مگر ما انسان نیستیم و ایا میتوان راز به این مهمی را نادیده گرفت و از یافتن آن کنجکاو نبود؟
پس برای همین هرطورکه ممکن بود باید پرده از این راز برداشته میشد.

 

اکنون آن دفترچه را که ورق میزنم واقعا باور این ها که برای یافتنشان چه کارهایی کرده ام برایم غیر ممکن است.
یکی از اولین مورد هایی که نوشته بودم درباره ی یک مرد علیلی بود که آن زمان ها در کوچه ای که دوستم بود زندگی،میکرد.
او همیشه سر،کوچه میایستاد و بیشتر بچه های محله از او میترسیدند او یکی از چشمانش نابینا بود ولی هیچگاه هیچ،چیزی زا برای پوشاندن ان استفاده نمیکرد که همین ترس را در بچه ها پدید می اورد.
یکبار که در کوچه داشتیم با توپ بازی میکردیم ناخواسته توپ را به خانه ی ان مرد زدم. برای یک لحظه همه شکه شده بودند و از نگاه هایشان میتوانستیبه این موضوع پی ببری که از خیر توپ گذشته بودند چون هرگز توپی که وارد ان خانه شده بود سالم بر نگشته بود.
ولی هرحال انسان هیچگاه نمیتواند بگوید که یک اتفاق بازهم ممکن است بیافتد هرچند که قبلا هزاربار تکرار شده باشد برای همین من نیز هنوز کاملا نا امید نشده بودم.
با تمام ترس هایی که بچه های ان محله در من ایجاد کرده بودند تصمیمم جدی بود کاملا بی صدا باید از دیوان ان خانه بالا میرفتم،و بعد از برداشتن توپ از در فرار میکردم .
توسط علمک گازی که کنار دیوار بود از دیوار بالا رفتم و به طور خلاصه حیاط را زیر نظر گرفتم وقتی که توپ را دیدم خیلی ارام با دستانم از دیوار اویزان شدم و به حیاط پریدم. توپ را بی صدا برداشتم و به طرف در رفتم اما در ...
قفل بود همانجا خشکم زد چند لحظه بعد که داشتم بر ترسم غلبه میکردم و تقریبا هم موفق شده بودم صدای ان مرد دیگر همه چیز را تمام کرد.
-وایسا ببینم از کجا اومدی
تصور کن این موقعیت برای یک بچه ی هشت نه ساله یعنی چه؟
جرات اینکه برگردم و پشت سرم را ببینم را نداشتم و همانطور بی حرکت مانده بودم که بار دیگر صدا امد
-برگرد ببینمت از کجا اومدی اینجا
با ترس برگشتم و با انگشتم دیوار را نشان دادم
مرد خندید ودوباره با ان صدای ترسناکش
-افرین چه بچه ی نترسی هستیو کلید را به سمتم پرتاپ کردبا عجله کلید را برداشتم و با سرعت از خانه خارج شدمهیچکس باورش را نداشت که توانسته بودم توپ پلاستیکیمان را سالم از ان خانه بیرون بیاورم

بعد از یک ماهی که از ان روز گذشت و دوباره من ان مرد را دیدم با دستش اشاره کرد که به سمتش بروم.
انگار میخواست چیزی بگوید کنارش در پله ای نشستم و شروع به صحبت کرد
میگفت هیچگاه از هیچ چیز نترس و تکه فلزی را به دستم داد که نمیدانم کی گمش کرده بودم
وقتی که حدود نه ماه پیش به سراغ ان مرد رفتم و از او خواستم که چند کلمه با او حرف بزنم ابتدا ماجرای خوابگردی هایم را برایش تعریف کردم و سپس گفته های پزشک و داستان توپ را
مرد هیچ چیز نگفت و حتی به یاد نیاورد فقط یک هزار تومانی از جیبش دراورد - خدا کمکت کند بیا این را بگیر و برو.

نمیخواهم تک تک این هارا باز کنم و برایتان شرح دهم ولی تا همین حد بگویم که بیشتر این یادداشت ها و تحقیق ها بی فایده بود و در اخر هم چیزی روشنی وجود نداشت.

مثل کسی که در قطب شمال تشنه، روی چند کیلومتر یخ گیر کرده من هم داشتم ذره ذره نابود میشدم

دیگر داشتم بی خیال این ها میشدم و باید بعد از این همیشه قبل از مسواک زدن تمام درهارا قفل میکردم و بعد از انکه کلید را در داخل ظرفی نسبتا پر عمق میگذاشتم تا اگر درخواب خواستم کلید را بردارم با سردی اب بیدار شوم.

و یا با طنابی هردوپایم را محکم به تخت میبستم که نتوانم جایی بروم.

و هر شب نیز این مسئله تمام رویاهایم را میدزدید و باید به این فکر میکردم که دنبال چه چیزی بودم.

از آینده هیچکس خبر ندارد.

و من همیشه به این باور داشتم که امید قویترین چیزیست که میتواند انسان را حتی بدون اب و غذا زنده نگه دارد.

من امیدوار بودم و همین دلیلی شد برای بوقوع پیوستن اتفاقات خوب،اتفاقاتی که هیچکس نمیتواند دلیل وقوعشان را شرح دهد و همه ان را میگذارند پای شانس و یا خواست ماورا

ولی بازهم من این چرندیات را باید رد بکنم و بگویم ما که در این دنیا زندگی میکنیم همه ی اتفاقاتی که به سرمان می اید دست خودمان است چه اتفاقات ساده که دلیلشان خیلی واضح است و چه اتفاقاتی که منطق نمیتواند به انها پاسخ دهد.

به هرمسئله ای که الان میاندیشی ممکن است فردا دلیلی برای مرگ تو باشد و یا نجاتت

شاید این اتفاق هم دلیل این بوده که من امید داشتم

خلاصه بگذریم ،بگذارید به شرح اتفاق بپردازم. 

شب سیزدهم ماه آذر بود و همه خوابیده بودند و من هم طبق معمول دفترچه ام را به دست گرفته بودم ولی هرچه میاندیشیدم هیچ چیز به ذهنم نمی آمد.
ناگاه از خودم متنفر شدم ،دیگر میخواستم تمام اینها تمام شود.
فکری،به ذهنم رسید دفترچه را کنار گذاشتم و پا شدم خیلی آرام به سمت در رفتم کلید را برداشتم و در راکه قفل بود باز کردم
و باز به سمت تخت برگشتم لباس های گرمی پوشیدم و زنگ موبایلم را برای سه ساعت بعد تنظیم کردم و در جیبم گذاشتم.
حتی نمیدانستم نقشه ام عملی می شود ویا نه ولی دیگر خسته شده بودم و به هرچیز کوچکی،امید داشتم پس نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم آینده ای را که دوست داشتم تصور کردم سپس به خواب رفتم.
چشمانم را که باز کردم نور هایی را در روبرویم میدیدم که یکی پس از دیگری رد میشدند کمی بعد توانستم صداهارا نیز تشخیص دهم صدای چرخ های تختی بود که تاحال فقط در فیلم های تلوزیونی شنیده بودم و روی تختی دراز کشیده بودم و یکنفر از پایین تخت را هل میدهد.
به خود که آمدم چسبیدن مایعی را روی صورتم احساس کردم کمی که چشمانم را بالا و پایین کردم رنگ سرخ همه چیز را برایم روشن کرد.
وحشت کرده بودم توانستم دست راستم را جلوی چشمم بیاورم همه جایم را خون گرفته بود.
پرستار ها داشتند کار خودشان را میکردند اما،من همچنان سعی میکردم چیزی به خاطر بیاورم شک عجیبی بود حتی سوزن سرمی که به دستم زدند را حس نکردم صداهای بی مفهومی همه اش در گوشم،میپیچید. و تنها چیزی که توانسته بودم به یاد آورم موبایلم بود که انگار برداشته بودند.
چه اتفاقی افتاده بود؟
از خواب بیدار شده بودم و اینگونه خون همه جایم را گرفته بود و کلی سوال داشتم برای پرسیدن.
ولی ...
از بیمارستان که مرخص شدم دو ماه گذشته بود جدا از اینکه شکاف ده سانتی سرم را بسته بودند اکنون یک پلاتین ده سانتی نیز در دستم داشتم.
هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده بود.
و حتی در برگه های بازرسی پلیس هم دلیلی نوشته نشد.
ولی لااقل یک چیز برایم خوشایند بود و ان اینکه خوابگردی هایم پایان یافته بود.