خیلی وقت است که ننوشتمت؛
نمیدانم چند سال است که فراموشت کرده ام اما امروز به سرم زد که باز هم فراموشت کنم.
آخر که خودت میدانی فراموش کردن های من طوری بود که باید اول نامه ای برایت بنویسم بعد داخل پاکت بگذارم، پاکت را ببندم و کنار بقیه ی پاکت های مهر و موم شده نگه دارم.
نمیدانم چرا؟ شاید به این خاطر است که من هنوز ذره هایی از همان دیوانگی سابق را در وجودم نگه داشته ام. راستش را که بخواهم این نامه هم از همان خیابان لعنتی شروع شد. همان ترافیک همیشگی، اما نه صبر کن؛ من آن مسیر را همیشه میرفتم! ولی این بار همه چیز به طرز شگفت انگیزی فرق میکرد. باران باریده بود و قطراتش روی شیشه ماشین ها برق میزد. نور قرمز چراغ راهنمایی که روی شیشه میافتاد، همه ی آن قطره ها انعکاسی میشدند از رنگ قرمز. تا اینکه برای لحظه ای نور چراغ سبز روی خیابان خیس بیافتد و ماشین ها دوباره حرکت کند. همیشه این صحنه را دوست داشتم چون میدانستم که خیلی ها به این تصاویر توجهی نمیکنند پس همه ی این تفسیر هارا مثل رازی با خودم نگه داشته بودم.
چراغ سبز شد و تاکسی که سوارش بودم حرکت کرد. تمام مدت من به ماشین هایی خیره بودم که یکی یکی از کنار ما رد میشدند. رد میشدند و هریک افسوس هایی را در من زنده میکردند به همه ی آنها حسودی میکردم؛ به لبخند هایی که به هم میزدند به اهنگ هایی که داخل ماشینشان پخش میشد، به خنده هایشان، به خنده هایی که میتوانستیم در کنار هم داشته باشیم و به تمام لحظاتی که من میتوانستم داشته باشمت ولی نداشتمت.
دیگر از ان همه خیابان های رنگین و شیشه های خیس چیزی را نمیدیدم تمام هرانچه که میدیدم. بخاری بود که روی شیشه بسته شد، تاریکی شهر، سرمای هوا و کانال هایی سیاهی که با آب باران پر شده بود. چون یادم افتاده بود که هنوز نیامده ای!، که هنوز نمیدانم در کجای این دنیا داری زندگی خودت را میکنی.
صبح زود از خواب برمیخیزی و موهای بلندت را میبافی، لباس سفیدت را به تن میکنی و روانه ی حیاط میشوی. با گلهایت حرف میزنی، نوازششان میکنی و بعد میبوییشان. شال و کلاه میکنی و تنهایی در خیابان های شهرت به راه میافتی. قدم میزنی، خرید میکنی و خلاصه هیچ به یاد من نیستی.
و من در این تاریکی شب، زیر باران به نداشتنت غصه میخورم روی نیمکت خالی مینشینم تا اینکه باران اشکهایم را از روی گونه هایم پاک کند.
نمیدانم چرا اینهمه از بودنت متنفرم در حالی کی هرشب انتظارت را میکشم.در حالی که هر لحظه به تو نیاز دارم.
راستش میترسم، میترسم که اشتباه کنم، میترسم حق با همان حسی باشد که درون من دارد با بودنت مبارزه میکند. میترسم که به جای تو ادم اشتباهی وارد قلبم بکنم.میترسم اشتباه کنم و وقتی که امدی دستم را در دست یکی دیگر ببینی، لبخندی بزنی و بعد به شهر خودت برگردی. و من مجبور بشوم تمام عمرم را بدون تو سر کنم.
کاش میدانستم کی خواهی رسید.
ویا ایکاش فقط میشناختمت.
#میلاد_نوری_زاده
#دستخط_یک_دیوانه