بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشق عشق» ثبت شده است

خیلی وقت است که ننوشتمت

خیلی وقت است که ننوشتمت؛

نمیدانم چند سال است که فراموشت کرده ام اما امروز به سرم زد که باز هم فراموشت کنم.

آخر که خودت میدانی فراموش کردن های من طوری بود که باید اول نامه ای برایت بنویسم بعد داخل پاکت بگذارم، پاکت را ببندم و کنار بقیه ی پاکت های مهر و موم شده نگه دارم.

نمیدانم چرا؟ شاید به این خاطر است که من هنوز ذره هایی از همان دیوانگی سابق را در وجودم نگه داشته ام. راستش را که بخواهم این نامه هم از همان خیابان لعنتی شروع شد. همان ترافیک همیشگی، اما نه صبر کن؛ من آن مسیر را همیشه میرفتم! ولی این بار همه چیز به طرز شگفت انگیزی فرق میکرد. باران باریده بود و قطراتش روی شیشه ماشین ها برق میزد. نور قرمز چراغ راهنمایی که روی شیشه میافتاد، همه ی آن قطره ها انعکاسی میشدند از رنگ قرمز. تا اینکه برای لحظه ای نور چراغ سبز روی خیابان خیس بیافتد و ماشین ها دوباره حرکت کند. همیشه این صحنه را دوست داشتم چون میدانستم که خیلی ها به این تصاویر توجهی نمیکنند پس همه ی این تفسیر هارا مثل رازی با خودم نگه داشته بودم.

چراغ سبز شد و تاکسی که سوارش بودم حرکت کرد. تمام مدت من به ماشین هایی خیره بودم که یکی یکی از کنار ما رد میشدند. رد میشدند و هریک افسوس هایی را در من زنده میکردند به همه ی آنها حسودی میکردم؛ به لبخند هایی که به هم میزدند به اهنگ هایی که داخل ماشینشان پخش میشد، به خنده هایشان، به خنده هایی که میتوانستیم در کنار هم داشته باشیم و به تمام لحظاتی که من میتوانستم داشته باشمت ولی نداشتمت.

دیگر از ان همه خیابان های رنگین و شیشه های خیس چیزی را نمیدیدم تمام هرانچه که میدیدم. بخاری بود که روی شیشه بسته شد، تاریکی شهر، سرمای هوا و کانال هایی سیاهی که با آب باران پر شده بود. چون یادم افتاده بود که هنوز نیامده ای!، که هنوز نمیدانم در کجای این دنیا داری زندگی خودت را میکنی.

صبح زود از خواب برمیخیزی و موهای بلندت را میبافی، لباس سفیدت را به تن میکنی و روانه ی حیاط میشوی. با گلهایت حرف میزنی، نوازششان میکنی و بعد میبوییشان. شال و کلاه میکنی و تنهایی در خیابان های شهرت به راه میافتی. قدم میزنی، خرید میکنی و خلاصه هیچ به یاد من نیستی.

و من در این تاریکی شب، زیر باران به نداشتنت غصه میخورم روی نیمکت خالی مینشینم تا اینکه باران اشکهایم را از روی گونه هایم پاک کند.

نمیدانم چرا اینهمه از بودنت متنفرم در حالی کی هرشب انتظارت را میکشم.در حالی که هر لحظه به تو نیاز دارم.

راستش میترسم، میترسم که اشتباه کنم، میترسم حق با همان حسی باشد که درون من دارد با بودنت مبارزه میکند. میترسم که به جای تو ادم اشتباهی وارد قلبم بکنم.میترسم اشتباه کنم و وقتی که امدی دستم را در دست یکی دیگر ببینی، لبخندی بزنی و بعد به شهر خودت برگردی. و من مجبور بشوم تمام عمرم را بدون تو سر کنم.
کاش میدانستم کی خواهی رسید.
ویا ایکاش فقط میشناختمت.
#میلاد_نوری_زاده
#دستخط_یک_دیوانه

۱۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

از بالشم بپرس?

سالهاست شبها در بغل تو گریه میکنم
باور نمیکنی از بالشم بپرس
.
#دستخط_یک_دیوانه
#95_2_9_04_55_am

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

نیمکت دو نفره

راستی دیروز شهردار نیمکت دو نفره مان را تعمیر کرد، انگار شورای شهر هم میخواهد ما عاشق شویم.
#دستخط_یک_دیوانه

۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

غربت زمان

از دور دیدمت انگار

زمان صد بار تورا بلعیده بود 

و من برای لحظه ای با تمام وجودم غربت را احساس کردم

هنوز هم باورم نمی شود زمان بتواند این غربت را در بین ما پدید آورد

و من که با تمام قوایم داشتم مقابل زمان می ایستادم تا خاطرات تورا از من نگیرد

هر شب تمام آن خاطراتمان را جلوی چشمانم می آوردم

و از تک تک لحظاتمان مشق مینوشتم

مبادا لحظه ای را فراموش کرده باشم

ولی اشتباه میکردم

تو دیگر با آن عکس هایی که شبها مرا به خواب میسپردند تفاوت داری

برای لحظه ای ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود

به خود می لرزیدم و از این همه ثانیه هایی که از پی هم میگذشتند متنفر یودم

هر لحظه ای که می آمد انگار داشت تورا از من دور تر و دوورتر میکرد.

آری زمان داشت تورا از من میگرفت و من کاری نمی توانستم انجام دهم

دوست دارم زمان را بشکافم و به عقب باز گردانم و فقط روزهای باهم بودمان را تا آخر عمر زندگی کنم.

وقتی که تورا دیدم فهمیدم که زمان چقدر بی رحم است.

تو عوض شده بودی و من میتوانستم این را حتی از  طرز نگاهت هم تشخیص دهم.

دیگر در نگاهت عشقی نیافتم


غربت

۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram