از دور دیدمت انگار
زمان صد بار تورا بلعیده بود
و من برای لحظه ای با تمام وجودم غربت را احساس کردم
هنوز هم باورم نمی شود زمان بتواند این غربت را در بین ما پدید آورد
و من که با تمام قوایم داشتم مقابل زمان می ایستادم تا خاطرات تورا از من نگیرد
هر شب تمام آن خاطراتمان را جلوی چشمانم می آوردم
و از تک تک لحظاتمان مشق مینوشتم
مبادا لحظه ای را فراموش کرده باشم
ولی اشتباه میکردم
تو دیگر با آن عکس هایی که شبها مرا به خواب میسپردند تفاوت داری
برای لحظه ای ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود
به خود می لرزیدم و از این همه ثانیه هایی که از پی هم میگذشتند متنفر یودم
هر لحظه ای که می آمد انگار داشت تورا از من دور تر و دوورتر میکرد.
آری زمان داشت تورا از من میگرفت و من کاری نمی توانستم انجام دهم
دوست دارم زمان را بشکافم و به عقب باز گردانم و فقط روزهای باهم بودمان را تا آخر عمر زندگی کنم.
وقتی که تورا دیدم فهمیدم که زمان چقدر بی رحم است.
تو عوض شده بودی و من میتوانستم این را حتی از طرز نگاهت هم تشخیص دهم.
دیگر در نگاهت عشقی نیافتم