بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

غربت زمان

از دور دیدمت انگار

زمان صد بار تورا بلعیده بود 

و من برای لحظه ای با تمام وجودم غربت را احساس کردم

هنوز هم باورم نمی شود زمان بتواند این غربت را در بین ما پدید آورد

و من که با تمام قوایم داشتم مقابل زمان می ایستادم تا خاطرات تورا از من نگیرد

هر شب تمام آن خاطراتمان را جلوی چشمانم می آوردم

و از تک تک لحظاتمان مشق مینوشتم

مبادا لحظه ای را فراموش کرده باشم

ولی اشتباه میکردم

تو دیگر با آن عکس هایی که شبها مرا به خواب میسپردند تفاوت داری

برای لحظه ای ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود

به خود می لرزیدم و از این همه ثانیه هایی که از پی هم میگذشتند متنفر یودم

هر لحظه ای که می آمد انگار داشت تورا از من دور تر و دوورتر میکرد.

آری زمان داشت تورا از من میگرفت و من کاری نمی توانستم انجام دهم

دوست دارم زمان را بشکافم و به عقب باز گردانم و فقط روزهای باهم بودمان را تا آخر عمر زندگی کنم.

وقتی که تورا دیدم فهمیدم که زمان چقدر بی رحم است.

تو عوض شده بودی و من میتوانستم این را حتی از  طرز نگاهت هم تشخیص دهم.

دیگر در نگاهت عشقی نیافتم


غربت

۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

گمشده

من گم شده ام و چه دور از خود به دنبال خود میگردم

من گم شده ام در میان تمام افکارم در لابه لای لحظه های زندگیم و در بین تمام صورتک هایی که تا به حال به خود گرفته ام

من گم شده ام در فضایی تار از آینده ، سیاه از گذشته و مبهم ، از حال

و به من که بنگری خواهی یافت که جز به جزئم را در گذشته جا گذاشته ام

فکرم که در شرط خیال باختم

و قلبم را به عشق هدیه کردم

دیدم را به زشتی اعتماد سپردم

 و صدایم را در قعر بغض هایم خفه کردم

و اینگونه بود تک تک اجزایم را جا گذاشتم و فقط روحم بود که ماند

باید خودم را جستجو کنم در میان تمام ثانیه های عمرم

در میان 19 تا 365 روز

365 تا 24 ساعت

 ...

باید تک تک راه هایی که آمده ام برگردم وخودم را پس بگیرم

 خودم را پیدا کنم

در لابه لای این خاطرات

در میان تک تک این حروف

 و تمام افق هایی که  شب را از من میگرفت

در میان تمام زخم ها ،عهد ها ، حرف ها ، 

اشک ها ، دعا ها ، شعر ها

و این ؛ متن ها

زمان

 


۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

مغز دیوانه

نمیدانم چرا باز قلم به دست گرفتم و باز کلماتم به سوی تو جاری میشوند

و چگونه میشود که باز خاطرات دفن شده ی تو زنده میشوند و گورستان برای یاد آوریت به پا می خیزد.

و دوباره تابوت عشقمان باز میشود و چون مرده ای متحرک سراغمان را میگیرد ولی افسوس که دیگر مایی وجود ندارد .

و نه دیگر اشکی و نه دیگر شعری برای یادت سروده میشود

و نه دیگه زخمی و نه دیگر چشمی برای دیدنت باز ؛

و اینگونه روزها میگذرند به دو چیز

به زمان تا که من پیر شوم  و خدا ، تا که آرام شوم

 میخواهم  حال خودم را برایت بازگو کنم

آری من یافتم آنچه را که تو داشتی و داری یعنی خدارا

و تو شبها انگار به اشکهایت میخری دردهایم را

دریغ از اینکه چه داده و چه گرفته ای

البته تمام اینها توهمی بیش نیست از زاییده ی مغز دیوانه ام

من کور بودم به تو و تو کورتر به من

ویه هرآنچه نمیدیدم جز تو و تو هرآنچه که نمیدیدی جز من

من همه را در تو میدیم و تو همه را در من

و این تفاوت نامتقارنی بود از من و تو

ولی اما اکنون من کور شدم به تو و به هرآنچه که از تو مانده

وتو کورتر به من و هرآنچه برایت گزاشتم

و این تشابه متقارنیست از من وتو



۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram