سلام
هرچند که هیچگاه نخواهم توانست این نامه هارا بدستت برسانم. اما میخواهم باز هم بنویسم. شاید فقط به این امیدوارم که روزی وقتی که این دنیا را ترک میکنم؛ این نامه هارا کنار خیابان بگذارند و از قضا آن روز باد پاییزی شدیدی بوزد و تمامش را در شهر پراکنده کند.
و انوقت کل شهر پر شود از عاشقانه های شاعر بی جرئتی که تا آخر عمرش تنها ماند.
انگاه شاید تمام شهر ناتوانی مرا در این عشق نفرین کنند و بشوم ضعیف ترین انسان کل تاریخ.
و شاید عکس تاریک من هم با عاشقانه ای تلخ در روزنامه ای منتشر شود.
و اگر آن روز تو آن روزنامه را وقتی که داری از خرید روزانه ات برمیگردی بخری؛ توانسته ام این نامه هارا بدستت برسانم.
میبینی چقدر مضحکانه خیال میبافم.راستی گفتم بافتن.!
دیروز که موهایت را بافته بودی از دور چند ساعت لابه لای موهایت گرفتار بودم.
تو متوجه من نبودی چون داشتی درباره درختان سبز با دوستت بحث میکردی.
بعد هم شروع کردی به قدم زدن بی انکه حتی لحظه ای به عقب برگردی و ببینی که کسی پشت قدم هایت دارد از ردپایت شعر میبافد.
گلهای کنار خیابان همه اشان باز بودند.و تو که چقدر به این ماه شباهت داشتی؛ اردیبهشت...
ولی حیف که این ماه چقدر کوتاه بود؛ وقتی به این میاندیشم که تا چند روز دیگر همه چیز تمام میشود و به شهر خودت باز میگردی دوست دارم همچنان که تو خواهی رفت
من هم این دنیا را ترک کنم
تا دوباره سال بعد باهم پاییز به اینجا بیاییم.