بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

نبضی از دوست داشتن تو

گاهی میخواهم انقدر بنویسمت که انگار ضربان قلبم روی کاغذ نقش میبندد. روان میشود تا هر سطرش بشود نبضی از دوست داشتن ممتد تو.

نبضی که گاهی انقدر تند میزند که روی کاغذ چیزی جز خطی خطی هایی سیاه، نخواهی دید و یا گاهی انقدر با حوصله است که لای موهایت میرود و یا در نگاهت رنگ میبندد.

اینبار هیچکدام از اینها اتفاق نیافتاده است، اینبار آنقدر ضربانم تند و تند تر شد که دیگر قدرتی برای بازداشتنش نداشتم آنقدر این قلم برایت دلتنگ شد که جوهره ی این متن را روی کاغذ پاچید.

تا بشود نشانه ای از دوست داشتنت.

#دستخط_یک_دیوانه

#میلاد_نوری_زاده

۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

نیمکت دو نفره

راستی دیروز شهردار نیمکت دو نفره مان را تعمیر کرد، انگار شورای شهر هم میخواهد ما عاشق شویم.
#دستخط_یک_دیوانه

۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

من در آن باران خدا را یافتم

قول داده بودم که دیگر از تو نگریم

اما

زیر باران رفتم 

و با خدا

سیر برای تو گریستیم

برای تو که نبودی

شب بود و من تنها 

درد بود و من تنها

و باران بود؛

دیگر تنها نبودم

تو بودی و خاطراتت،

تو بودیو بویت،

و، تو بودی ولی من، من نبودم.

همه چیز تو بودی

باران تو بودی

اشک تو بودی

جوی تو بودی

آسمان تو بودی

زمین تو بودی
باد تو بودی

و حتی خدا؛

من در آن باران خدا را یافتم

که در درون من

به من

به تو

و به انسان

میگرید

و خود را تحسین میکند که عشق را آفربد

درد را آفرید

و قلب را آفرید

من در آن باران خدا را یافتم

که داشت به تو حسد میورزید

به من عشق

و به ما جبر 

اگر باز روزی آمد

که دوباره من باشم و تو و او

آنگاه باز من اشتباه خواهم کرد

آنگاه باز من تورا....،

و آنگاه باز خدارا از جنس عشق خواهم دید

و خواهم پرستیدش

برای من خدا چیزیست از جنس عشق از جنس من از جنس تو

۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

عشق

عشق سرزمین بی مرزیست بی زمانیست از نوع احساس که غیر عمد به آن ورود میکنی و بودن در آن سرزمین سرگردانی مطلقیست میان هیچ میان هاله ای از نوع نیستی از نوع عدم .
سرزمین عشق مکان بی تصوریست که منطق جای ندارد چشم جای ندارد و هر آنچه متعلق به واقعیت است در آنجا وجود ندارد عشق حقیقتیست بی واقع.
آنگاه که وارد شدی چشمانت را میبندی به هیچ فکر نمیکنی جز عشق هیچ کار نمیکنی جز برای عشق و هیچ نمیبینی جز عشق
و زمان به رکوع خواهد افتاد در مقابل یاد آن که هیچگاه نخواهد توانست یاد آن را در سیاه چال فراموشیش حبس کند.
چرا که زمان از نوع واقعیت است ولی عشق حقیقی...
هرجا که بنگری بویی از آن را حس میکنی بویی که طعم خوشی دارد بویی که ناخدآگاه لبخند را به لبانت می آورد واز آن هیچ ناراضی نخواهی بود جز برای یک چیز و آن نداشتن آن است.
و تصویر مبهم ایست که از خیال سرچشمه میگیرد و در جویباری وهم آلود جاری میشود تا در آبشار حقیقت بی نیستی بپیوندد و هیچ شود ولی حقیقت آن را نمیشود انکار کرد حتی اگر واقعا موجود نباشد.
21/دی/93

عشق مبهم
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

مغز دیوانه

نمیدانم چرا باز قلم به دست گرفتم و باز کلماتم به سوی تو جاری میشوند

و چگونه میشود که باز خاطرات دفن شده ی تو زنده میشوند و گورستان برای یاد آوریت به پا می خیزد.

و دوباره تابوت عشقمان باز میشود و چون مرده ای متحرک سراغمان را میگیرد ولی افسوس که دیگر مایی وجود ندارد .

و نه دیگر اشکی و نه دیگر شعری برای یادت سروده میشود

و نه دیگه زخمی و نه دیگر چشمی برای دیدنت باز ؛

و اینگونه روزها میگذرند به دو چیز

به زمان تا که من پیر شوم  و خدا ، تا که آرام شوم

 میخواهم  حال خودم را برایت بازگو کنم

آری من یافتم آنچه را که تو داشتی و داری یعنی خدارا

و تو شبها انگار به اشکهایت میخری دردهایم را

دریغ از اینکه چه داده و چه گرفته ای

البته تمام اینها توهمی بیش نیست از زاییده ی مغز دیوانه ام

من کور بودم به تو و تو کورتر به من

ویه هرآنچه نمیدیدم جز تو و تو هرآنچه که نمیدیدی جز من

من همه را در تو میدیم و تو همه را در من

و این تفاوت نامتقارنی بود از من و تو

ولی اما اکنون من کور شدم به تو و به هرآنچه که از تو مانده

وتو کورتر به من و هرآنچه برایت گزاشتم

و این تشابه متقارنیست از من وتو



۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

مرا بنگر

مرا بنگر که چگونه در این سکوت خلوت میکنم با تو

تا بنشینیم و به دردهایت بگرییم

با من بیا و دردهایت را به من هدیه کن

و بگزار کلماتم مرهمی بر زخم های تو باشد

بیا و خود را به من بسپار

من سال هاست منتظرت هستم

تا لا به لای موهای تو اسیر شوم

و به بند بکشم نگاهم را در زندان چشمان تو

و تنفس کنم از گرمای نفسهایت

و  دستانم که جای خالی دستان توست

و شانه ام تکیه گاه چشمان غمگینت

تا بنشینی کنارم در آن نبمکت و نظاره کنیم این غروب سنگین را

و همراه غروب فرار کنیم

به دورترین جای این دنیا

۰۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram