خیلی وقت است که از خواب بیدار شده ام اما هنوز چشمانم را نمیتوانم باز کنم.
تمام امواج صدایی که در محیط اطراف پخش میشوند را میشنوم.
-بیدارش نکن بگذار بخوابد دیشب فقط چند ساعت خوابیده است
- اما شام نخورده است
این مکالمه حس عجیبی میدهد انگار که هیچ چیز درست نیست،  انگار انقدر عدم قطعیت ها بزرگ شده اند که زندگی دارد اختیارم را از من میگیرد.
نمیدانم چگونه شروع کنم راستش را بخواهی من دلیلی برای بیدار شدن ندارم. نه گشنه ام و نه خوابم می آید.
تنها چیزی که مدام در ذهنم میپیچد:
 "که چه؟"
راستش را بگویم خیلی وقت است که به این بیماری دچار شده ام؛
یک معادله ریاضی فیزیکی، که حل کردنش غیر ممکن است یعنی حتی معادله نیست. ولی زندگی همه ما شدیدا به حل آن وابسته است.
از اینجا به بعد است که هرکسی دست به کار میشود تا این نامعادله را حل کند.
اما دریغ که که از همان ابتدا دروغ تحویلمان میدهند چون اصلا این یک معادله نیست.
کسانی هم هستند که بی هیچ چون و چرایی؟  معادله را قبول میکنند اما خب؟ باز هم "که چه"؟ 
مگه میشود تمام اتفاقات زندگی را در یک معادله غلط بدون جواب جایگذارس کرد.
اینها تماما توهماتیست که از وقتی که نور سفید مهتابی هارا دیده ام دچارش هستند.
اما خب بعد از این همه باز هم باید راهی باشد. حداقل باید برای یک بازه کوچک بتوانم دلیلی را دست و پا کنم.
همیشه این است؛ هیچگاه راه حلی دائمی موجود نیست دلیلش هم کاملا واضح است تغییرات انقدر گسترده است که نمیتوان فرمول های ریاضی را با زمان تطبیق داد(شاید هم الان نمیتوانیم).
به هر حال اکنون باید راه حلی را لااقل برای چند روز بعد یا چند ساعت حتی برای چند لحظه بعد دست پا کنم.
- نه انگار اعتبار چیزی که در ذهنم بود همین یک لحظه قبل تمام شد.
چیزی برای گفتن ندارم. برمیگردم تا از ابتدا وارد این حلقه بینهایت بشوم.