راستش را بخواهی نیستَنَت، زیاد ها هم بد نیست.
چند وقتی بازوانم کار نکردند، اکنون پلکم میپرد، به مرور لاغر شده
و سرانجام هم دیوانه می شوم.
این هارا همه تجربه میکنند وقتی سالهاست کسی سر جایش نیست...
.
#دستخط_یک_دیوانه
#میلاد_نوری_زاده
راستش را بخواهی نیستَنَت، زیاد ها هم بد نیست.
چند وقتی بازوانم کار نکردند، اکنون پلکم میپرد، به مرور لاغر شده
و سرانجام هم دیوانه می شوم.
این هارا همه تجربه میکنند وقتی سالهاست کسی سر جایش نیست...
.
#دستخط_یک_دیوانه
#میلاد_نوری_زاده
قول داده بودم که دیگر از تو نگریم
اما
زیر باران رفتم
و با خدا
سیر برای تو گریستیم
برای تو که نبودی
شب بود و من تنها
درد بود و من تنها
و باران بود؛
دیگر تنها نبودم
تو بودی و خاطراتت،
تو بودیو بویت،
و، تو بودی ولی من، من نبودم.
همه چیز تو بودی
باران تو بودی
اشک تو بودی
جوی تو بودی
آسمان تو بودی
و حتی خدا؛
من در آن باران خدا را یافتم
که در درون من
به من
به تو
و به انسان
میگرید
و خود را تحسین میکند که عشق را آفربد
درد را آفرید
و قلب را آفرید
من در آن باران خدا را یافتم
که داشت به تو حسد میورزید
به من عشق
و به ما جبر
اگر باز روزی آمد
که دوباره من باشم و تو و او
آنگاه باز من اشتباه خواهم کرد
آنگاه باز من تورا....،
و آنگاه باز خدارا از جنس عشق خواهم دید
و خواهم پرستیدش
برای من خدا چیزیست از جنس عشق از جنس من از جنس تو
من گم شده ام و چه دور از خود به دنبال خود میگردم
من گم شده ام در میان تمام افکارم در لابه لای لحظه های زندگیم و در بین تمام صورتک هایی که تا به حال به خود گرفته ام
من گم شده ام در فضایی تار از آینده ، سیاه از گذشته و مبهم ، از حال
و به من که بنگری خواهی یافت که جز به جزئم را در گذشته جا گذاشته ام
فکرم که در شرط خیال باختم
و قلبم را به عشق هدیه کردم
دیدم را به زشتی اعتماد سپردم
و صدایم را در قعر بغض هایم خفه کردم
و اینگونه بود تک تک اجزایم را جا گذاشتم و فقط روحم بود که ماند
باید خودم را جستجو کنم در میان تمام ثانیه های عمرم
در میان 19 تا 365 روز
365 تا 24 ساعت
...
باید تک تک راه هایی که آمده ام برگردم وخودم را پس بگیرم
خودم را پیدا کنم
در لابه لای این خاطرات
در میان تک تک این حروف
و تمام افق هایی که شب را از من میگرفت
در میان تمام زخم ها ،عهد ها ، حرف ها ،
اشک ها ، دعا ها ، شعر ها
و این ؛ متن ها