#من


نقاب از چهره ام بر میدارم
رو در رور ایینه به خود مینگرم انگار سالهاست که از خود به دور افتاده ام
انگار شخص دیگری رو به رویم به من لبخند میزند خیلی وقت است که این لبخند را ندیده ام
انقدر محوش میشوم که دوست دارم تا اخر عمر او برایم لبخند بزند
و من هر لحظه که اورا میبینم عاشق ترش شوم
برای لحظه ای گذشته ام را مرور میکنم کشوی میزجلوی ایینه را که باز میکنم پر است از نقاب هایی که تا حال به خود گرفته ام
همچنان که نگاه میکنم تک تکشان در خاطرم زنده می شوند
تو هم انهارا مینگری اما باز هم ان لبخندت از لبت نرفته است
به این فکر میکنم که زندگی الان من چگونه می شد اگر تمام گذشته به جای انکه این نقاب هارا بزنم با تو گذشته ام را حال میکردم.
افسوس غریبی در من است اما تو همچنان با ارامش مرا مینگری
برای لحظه ای از تو شرمنده می شوم و سرم را پایین میاندازم اما تو دستت را از تصویر دراز میکنی و روی شانه ام میگذاری
احساس خوبی دارم ، انچنان خوووب که دوست دارم تمام ان نقاب هارا داخل شومینه می اندازم و باز به سمت تو سرازیر میشوم
من تورا دارم و این عین آزادیست
آزادی که نباید بین نقاب ها پنهانش کرد
بدون لحظه ای درنگ دستت را میگیرم
تورا میپوشم و راهی شهر می شوم
اکنون تمام نگاه هایی که به من می کنند شادی آور است.
تمام تشویق ها و یا تمسخر هایشان دیگر برای خود من است نه در خور نقاب هایی که هر ساعت عوضشان میکردم.
این بار هرکسی اسمم را میپرسد نامم را با خوشحالی خاصی فریاد میزنم
دبگر فهمیده ام لذت بخش ترین چیز زندگی این است که خودت باشی نه تظاهر هایی که به خاطرشان آزادیت را میفروشی
من وتمام این مردم باید مرا قضاوت کنند ، مرا دوست داشته باشند و یا نفرینم کنند نه نقاب های خوش رنگی که روزی به زمین خواهند افتاد
شاید خودم دیوانه به نظر برسم ویا رفتار هایم مثل یک بچه باشد اما باز خودم هستم
و خودم بزرگ ترین گنجیست که برایم از عدم باقی مانده و تا ابد همراه خواهم داشت.
#دستخط_یک_دیوانه
#95_2_4
#17_34