و باز شب شد یعنی که عاشق بشویم . شب یعنی تکرار مکرر یک درام عاشقانه یک سکانس از فیلم زندگی ما با سناریویی به نام تنهایی و تنهایی یعنی وسوسه ای برای عاشق شدن !!! یعنی خود من که هنوز هم چهره ی مبهمت را فراموش نکرده ام . نمیخواهم دلخوش چند "حالت چطور است؟ " دیگران باشم امشب ؛ واقعا تنها هستم. البته خیلی وقت است که این امشب ها هرشب تکرار میشوند و من که باید به هر نحوی شده با این عشق مقابله کنم. با تو مقابله کنم با خود مقابله کنم ، با رویای داشتنت مقابله کنم ، با دلتنگی خودم ، و با هجوم این لشکر تنهایی باید مقابله کنم روزها باید مراقب باشم از خیابان که میگذرم مبادا از کنارم بگذری و من نشناسمت. و شبها که باید مراقب باشم مبادا قلمم ناگاه خطی از تو بنویسد که اشک هایم تا صبح نتوانند لکه اش را بشویند. میتوانم خواهشی از تو داشته باشم؟ میشود دیگر به خوابم نیایی؟ میشود به همه ی مردم شهر بگویی که از لباس های تو تن نکنند و عطرت را نیز به هیچکس ندهی؟ اخر من از کجا بفهمم کیستی؟ در اوج تنهایی حرف هایم را مینویسم : نمی آیی؟؟؟ نمیدانی که چقدر سخت است که تمام کلماتم را پشت سر هم قطار میکنم تا شاید دلتنگیم را به جایی برسانم. اما حیف که فقط یک ریل ساخته ام که آنهم سوی تو دارد. اخرین مقصد دلتنگی های من ایستگاه توست ، ایستگاهی که هنوز ساخته نشده و این دلتنگی ها ، بی مقصد ادامه دارند البته حقیقت این است که از ابتدا نداشتمت از همان روزی که چشمم را باز کرده ام و نور مهتابی ها را دیده ام دارم دنبالت میگردم. ایستگاه دلتنگی های من ، تنهاییم را میرسی؟ بی کسی هایم را میرسی؟ الان بهار است قول میدهی امسال پاییز را برسی؟ قلمم دیگر دارد به دلتنگی های تکراریت رنگ میبازد پنجره ی اتاقم از انتظارت میشکند و این خانه که تبدیل به تابوتی سرد برای انتظار شده است بی مخاطب نامه های من برای نامه ی بعد میرسی؟؟