اینگونه مرا ننگر ، من لال نیستم، نیازی هم به رحم کردن های تو نیست . فقط واژه هایم را گم کرده ام ، یادم نمی آید کجای شهر بود، ولی رهگذری تمام آنچه که داشته ام را دزدید، تمام انچه که با آن میتوانستم حرف بزنم به یکباره ناپدید شد و من محکوم شدم به اینکه تا آخر عمر لال بمانم.
لال ماندنی که زیاد هم بد نیست ، خیلی وقت است که عادت کرده ام که بیشتر از اینکه حرف بزنم فقط بشنوم ، نگاه کنم ، و بی قضاوت تمام شرایط را بدون شکایت پذیرا باشم ، اینگونه زندگی هم راحت تر میگذرد چون مجبور نیستم برای هر اتفاقی که اطرافم در حال وقوع است کاری انجام دهم آرام و لال یک گوشه می نشینم و فقط نظاره میکنم که اتفاقات چگونه رقم خواهند خورد. آنقدر این کار را کرده ام که دیگر بدون نگاه کردن هم اکثر اتفاقات قابل پیش بینی اند مثلا میتوانم احساس کنم که امروز شاید آخرین روزی باشد که دارم با دوست صمیمیم حرف میزنم و فردا دیگر تا ابد از او خبری نخواهم داشت و یا اینکه فردا کسی بی خبر مرا ترک خواهد کرد.
اما نه ، لال بودن هم یک بیماریست و مثل تمام بیماری ها دردناک است. حتی اگر توانسته باشی با آن کنار بیایی. لال که باشی مجبوری فنجان تلخ دردهایت را تا ته سر بکشی و بی آنکه حتی کلمه ای به زبان بیاوری بی صدا گریه کنی ، بی صدا فریاد بکشی و بی صدا از داخل شکنجه شوی. نوشتن این کلمات روحم را آزار میدهند ولی باز هم مینویسم.
لال که باشی باید لبخند بزنی و از کنار مردم شهر عبور کنی ، به چشم های تک تک رهگذران خیره شوی و سعی کنی تا شاید کلمه ای از چشمان تو بخوانند اما مگر کسی میتواند فریاد هایت را از چشمهایت بشنود ؟
آنها تنها نگاه خواهند کرد و بیشترشان حتی تورا نخواهند دید ، و یا تنها ثانیه ای تورا مینگرند ولی زود نگاهشان را برمیدارند و از تو فاصله میگیرند، شاید همنگاه شدن با یک لال چیز لذت بخشی نیست، شاید هم ، همه عادت کرده اند نگاه هارا نادیده بگیرند و تنها با دروغ زندگی کنند ، دروغ هارا باور کنند و به زبان بیاورند ، بشنوند و باز هم دروغ بگویند.
تمام اینها را از لال ماندن فهمیده ام ، فهمیده ام که اگر کسی تصمیم دارد برود حرف های ما هیچ تاثیری در تصمیم او نخواهد داشت ، فهمیده ام که اگر قرار است فراموش شویم ، با زیاد حرف زدن تنها سرعت فراموش شدنمان را بیشتر خواهیم کرد ، دقیقا مثل کسی که در باتلاق فراموشی کسی گیر افتاده باشد.
فهمیده ام که بهترین کارممکن کنار آمدن است ، کنار آمدن با تمام شکست ها و تحقیر های زندگی ، کنار آمدن با تمام عشق ها ، نفرت ها و دوستی ها ، این تنها کاری است که از ما بر می آید و یا اینکه از تک تک خاطراتمان تکه ای را برداریم و لای برگ های کهنه ی دفتر خاطراتمان به یادگار تا آخر عمر نگه داریم . یادگاری هایی که گاهی از دفتر خاطراتمان بیرون میکشیم ، مارا در تاریخ ها عقب خواهند برد و همچنان که اشک میریزیم تا آخر افسوس هایمان را خواهند شنید و آه هایمان که از عمق وجودمان بر خواهند آمد.