Oblivion 👇  فراموشی

#back_to_psychopath

میخواهم بخوابم، تمام چراغ هارا خاموش میکنم، و دراز میکشم، چشمانم را که میبندم باز آن تصویر های عجیب و غریب جلوی چشمانم ظاهر میشوند، نمیدانم چه کنم، یک سال است که از آن ماجرا میگذرد اما هنوز هم آن تصویر های تیره و تار، از سر من، دست بر نداشته اند.

در همان تاریکی شب عینکم را پیدا میکنم. روی چشمانم میگذارم و در تاریکی نور ماه، سقف اتاق را مینگرم، دیوار ها پر است از سایه هایی که معلوم نیست مال کدام اشیا توی اتاق هستند.

به زندگیم میاندیشم، بعد از آن روز، انگار همه چیز فرق کرده بود، انگار که مرا از دنیایی به دنیای دیگری آورده بودند، بدون اینکه چیزی یادم مانده باشد. و من که مجبور بودم بار دیگر از سی سالگی متولد شوم. آیینه را که نگاه میکردم انگار که روحم طلسم شده و در بدن یکی دیگر حبس شده باشد. یکی که سی سال داشت ولی هیچ چیز از گذشته اش در خاطرش نمانده بود.و من که مجبور بودم از همان سی سالگی زندگی نصفه و نیمه ای را تحویل بگیرم.

دقیقا عین همین کلمات بود، اوایل پزشکان فکر میکردند که کم کم میتوانم حافظه ام را بدست بیاورم ولی در طول این یک سال حتی نتوانسته بودم یکی از آن تصویر های تار را برای خودم روشن کنم و تماما هرانچه که از خود میدانستم توصیف هایی بود که از اطرافم شنیده بودم البته اطرافیانی که هیچ حسی نسبت بهشان نداشتم، و صرفا میدانستم که مثلا که فلانی دوست دوران ابتدایی من بوده ویا با فلان کس که اوایل هر هفته به دیدنم میامد در دانشگاه دوست بودیم.

تمام این ها با گذشت زمان حل شد، اما هنوز هم از درون چیزی داشت آزارم میداد، عین یک کار نا تمام که هیچگاه نخواهم توانست به یاد بیاورم.ویا مثل دادن یک قول.

گاهی حتی آنچنان جدی میشد که چند شب پیاپی کابوس هایی را میدیم اما افسوس که همیشه بدون مفهوم بود. البته شاید هم برای من اینگونه بود!. در کابوس هایم همیشه یک دختر که هیچگاه نتوانستم صورتش را تشخیص دهم حضور داشت. موهای کاملا سیاه و پریشانش روی صورتش را میگرفتند و تنها از لابلای موهایش چشمان درشت و درخشانش نمایان بود. تنها از دور میایستاد و مرا تماشا میکرد با هر قدمی هم که به سمت جلو میرفتم از من فاصله میگرفت.

تمام سراسر کابوس هایم را صداهایی وحشتناک گرفته بودند؛ همچون صدای جیغ زدن یک زن، نمیدانم از کجا اما مطمعن بودم که صدا مربوط به همان دختر مرموز بود.

گاه صدای جیغ انقدر بلند بود که بعد از اینکه از کابوس، پرت میشدم، گوشهایم برای چند لحظه شدیدا صوت میکشید

نمیدانستم چه چیزی را جا گذاشته ام ولی مطمئن بودم که کار نکرده ای در همان سی سال فراموش شده ام دارم.
شاید اینها تماما برای شما چیزهای مزخرف و چرندیاتی باشند که یک دیوانه نوشته است اما کافیست فقط یک بار خود را به جای من تصور کنید.
بعد از اینکه از تخت بلند شدم.مرا به خانه ام بردند؛ چون خود پزشک معالجم این توصیه را کرده بود.
ولی انگار اینجا هم غریبه بود، حس میکردم قبلا اینجا کسی تنها زندگی می کرد.
همه چیز یک نفره بود، این را از همان لحظه ی ورودم به خانه متوجه شده بودم.
خانه به هیچ وجه حس خوبی نداشت، پر بود از کتاب ها و کاغذ هایی که همه جارا پر کرده بودند. بیشتر از خانه شبیه یک محیط کاری بود. یخچال پر بود از کنسرو ها و غذاهایی که آماده کردنش بیشتر از ده دقیقه طول نمیکشید. اجاق گاز که کلا کار نمیکرد و انگار تنها وسیله برای آماده کردن غذا، همان ماکروویوی بود که بوی غذای سوخته میداد. همراه با یک چایساز برقی که کنارش یک ظرف بزرگ قهوه به چشم میخورد.
اینها هیچ خوب نبودند؛ یک آدم سی ساله که تنها زندگی میکرد و با این وضعیت انگار هیچ حوصله ای هم برای زندگی کردنش نداشت.
نه هضم همه ی اینها برایم خیلی دشوار بود، من چطور میتوانستم در گذشته چنین آدمی بوده باشم؟ 
حتی مطمئنم الان تصور کردن این زندگی برای شما هم زجر آور است.
و من که باید به گونه ای با این شرایط کنار میامدم و امیدوار به اینکه شاید یک شب در کابوس هایم نشانه هایی از گذشته برایم روشن شود.
سوال ها همینطور رفته رفته توی مغزم انبار میشدند در حالی که برای هیچکدامشان پاسخی نمیافتم.
الان که در این اتاق به سقف مینگرم یک سال از آن روزها گذشته است و من دوباره به همان نوع زندگی کردن رو آورده بودم.
دیگر میتوانستم با تنهایی کنار بیایم، هرشب کابوس های تکراری ببینم، یا اینکه در هفته به ندرت با کسی حرف بزنم و تمام آن عادت هایی که اوایل برایم سخت میامد را آرام آرام از سر بگیرم.
همه چیز انگار داشت کم کم سر جای خودش قرار میگرفت، اما تنها چیزی که هنوز هم معادله را به هم میزد دلیل تمام این زندگی و آن اتفاق بود.
دلیلی که هر شب بدون فکر کردن راجبش خوابم نمیبرد و هر لحظه داشتم آن را درون هرچیزی که میدیدم و حس میکردم، میجستم.
دلیل همه ی این ها چه چیزی میتوانست باشد؟ 
شاید یک اشتباه شاید هم چیزی شبیه به تقدیر
عینکم را از روی چشمانم در میآورم و چشمانم را میبندم دیگر دارد صبح میشود.
ادامه در ادامه مطلب

یخش دوم ( #بی_خوابی )

عینکم را از روی چشمانم در میآورم و چشمانم را میبندم دیگر دارد صبح میشود...

ولی من هنوز حتی نتوانسته بودم عینکم را از روی چشمانم بردارم، البته دیگر عادت کرده بودم، برای فردی مثل من دیگر شب و روز چه تفاوتی میتوانست داشته باشد.

دیگر کم کم داشتم صدای گنجشک هایی که از خواب بیدار شده بودند را هم بشنوم، صدایی شبیه به یک شکنجه، شبیه به یک سیاه چالی که دارند از بیرون به تو میخندند.

نه؛ دیگر نمیشد خوابید، از تختم بلند میشوم و به سمت بالکن سرازیر میشوم.

باد ملایمی میوزد، باد را همیشه دوست داشتم، بی اختیار سرم را بلند میکنم تا باد شالش را دور گردنم بپیچد. خوب میتوانم حسش کنم. دوست دارم همه چیز را رها کنم و خودم را به دست باد بسپارم.

کمی جلوتر میروم تا بتوانم همه چیز را زیر پایم حس کنم. خودم را روی سکوی جلوی بالکن میاندازم و دستانم را به سمت پایین ول میکنم. حس جالبیست.

دیگر حتی صدای گنجشک هارا نمی شنوم ، تنها چیزی که حس میکنم یک بلندی خوب است برای پرواز، برای اینکه خیلی راحت از شر این زندگی خلاص شوم.

هیچ چیز دیگر برایم مهم نیست، روی سکو میروم و میایستم؛ تا سرما را با تمام وجودم حس کنم. دستانم را باز میکنم. به این فکر میکنم که الان، خیلی راحت میتوانم به هرجایی که میخواهم پرواز کنم. تنها یک قدم کافیست تا مرا از همه ی این بدبختی ها نجات دهد.

تنها یک قدم کافیست تا دیگر از شر این بی خوابی ها خلاص شوم، هر روز صبح صدای وحشتناک گنجشک هارا نشنوم و هر شب مجبور نباشم به چیز هایی فکر کنم که هیچگاه پاسخی برایشان نخواهم یافت.

میخواهم نجات پیدا کنم، پایین را که نگاه میکنم، احساس آزادی بی نظیری در رگهایم جریان میابد.

انگار دیگر وقتش رسیده است،؛ باید پایم را بلند کنم. صدای نازکی در گوشم میپیچد، چند لحظه که میگذرد میتوانم صدا را به وضوح بشنوم مثل صدای همان گنجشک هاست اما نه! این صدا نمیخواهد اذیتم کند. آنها فقط دارند مثل همیشه آوازشان را میخوانند.

برای یک لحظه همه چیز عوض میشود. نمیتوانم تفسیرش کنم. اما این صدا و حس برایم بی نهایت آشناست!

احساس میکنم این آخرین حسی باشد که قبل از آن اتفاق داشته بودم، یا بهتر است اگر بگویم دلیل تمام این زندگی.

باد هنوز هم میوزد و سرما تمام بدنم را بی حس کرده است. طوری بی حس که دیگر نمیتوانم آخرین قدم را هم بردارم.

نمیدانم باید چه کار کنم، مثل یک مجسمه در جایم خشکم زده است و تنها میتوانم این حس را در آغوش بگیرم و از لمس کردن باد لذت ببرم.

قسمت آخر: (#بی_خوابی)

هنوز هم چیزی از گذشته در ذهن ندارم اما به جای آن تنها یک حس سراسر وجودم را فرا گرفته است. حسی که من آنرا با ارزش تر از تمام خاطرات سی ساله ی یک نفر میابم.

حسی شبیه به حس پرواز، حسی شبیه به حس یک گنجشک که هر روز صبح زودتر از همه شهر بیدار میشود و آواز میخواند.

حسی که یکبار آن را تجربه کرده ام. پروازی که قبل از فراموش کردن آن زندگی سی ساله، از روی آن صخره ها پریده ام، دقیقا همان جایی که گنجشک ها داشتند آوازشان را میخواندند و جایی که همه ی آن سی سال فراموش شد.

و الان که همان حس را دوباره تکرار میکنم . نمیدانم، شاید اصلا این فراموشی و همه ی این زندگی هم، چیز چندان بدی نباشد.

اتفاقات شاید فراموش شوند اما احساس ها هرچقدر هم که با زمان بگذردند فراموش شدنی نیستند.

و این همان چیزیست که میتواند همه را نجات دهد و یا اینکه آواز گنجشک هارا برایش تلخ کند.

شاید اصلا این بهترین چیزیست که میتواند برای یک نفر اتفاق افتاده باشد.

و شاید هم تمام این درد ها بهایی بود که در ازای فراموش کردن آن سی سال باید میپرداختم.

اما هرچیزی که هست برایم هیچ مهم نیست. چون من الان یک زندگی و یک حس با ارزش را در وجودم احساس میکنم.

چیزی دیگر حاضر نیستم دوباره آن را از دست بدهم و باز هم فراموشش کنم.

و همینطور دیگر صبح ها انقدر زود بیدار میشوم که به آواز گنجشک ها گوش کنم،

زندگی کنم،

و همراه با باد آزاد باشم.

#دستخط_یک_دیوانه

#میلاد_نوری_زاده