شاید این آخرین غروبیست که دارم از بالای این دشت زرد تورا تماشا میکنم که چگونه در میان گندم زار میدرخشی و خوشه های طلایی گندم را با مهربانی از زمین برمیداری و روی هم میچینی ، خیلی وقت نیست که اینجا هستم ولی تو داری دیگر مزرعه را تمام میکنی ، نمیدانم شاید هم وقتی که تورا مینگرم زمان می ایستد همانگونه قلب من آرام تر میشود و آرامتر تنفس میکنم.
خوب به خاطر می آورم زمانی را که وقتی چشمانم را باز کردم تو چه آرام روی صندلی اتاق چوبی ات خوابت برده بود ، انگار بعد از آن موج های خروشان رودخانه ، تو بهترین هدیه ای بودی که از طرف خدایت برای من فراستاده شده بود . از چهره ی خسته و پریشانت میتوانستم بفهمم که مدت زیادی بود که بیهوش بوده ام ، حس عجیبی داشتم انگار که واقعا مرده باشم و در دنیای دیگری به دنیا بیایم ، از همان اولین لحظه ای که چهره تارت در مقابل چشمانم شفاف شد من عاشقت شدم.
و اما اکنون که دارم آخرین تصویر های تورا در ذهنم ثبت میکنم تا یعد از اینکه اینجارا ترک میکنم تا ابد در ذهنم نگهشان دارم. حتی نمیدانم که چگونه باید این نامه را به دست تو برسانم . شاید صبح قبل از اینکه سوار بر اسبم شوم آنرا داخل آن رزهای سیاه داخل جنگل پنهان کنم در این پنج سالی که در دهکده تان بوده ام کسی را جز تو ندیده ام که به آنجا رفته باشد پس مطمعنم که روزی کنار آن بوته های رز این نامه را خواهی یافت.
رز سیاه من ، میدانم که عاشق من بودی و تمام این مدتی که باهم بودیم را هیچگاه تا آخر عمر خود فراموش نخواهی کرد، تمام آن غروب هایی که خورشید را باهم در پشت کوه بلند پنهان میکردیم تا دوباره صبح ، از آن طرف دره بالا بیاید و ما را بیدار کند تا در مزرعه کوچکتان باهم باشیم ، و بعد کنار آبشار بلند وقتی که موهایت را میبافم ماهی بگیریم تا قبل از غروب دوباره به سمت جنگل بدویم و برایت تاجی از گل های رز سیاه ببافم و بعد هم به سمت دهکده راه بیافتیم.
نمیدانم فردا صبح چگونه خواهم توانست تورا اینجا تنها بگزارم و به سمت شهر خودم بازگردم ولی این را میدانم که ما چاره ای جز این نداریم، گاهی باید ادم تمام خودش را در کنار بوته رز خاک کند و به سمت زندگی جدیدی راه بیافتد ، اگر اینگونه نبود دیگر گل رزی در این دنیا باقی نمیماند،من باور دارم که تمام بوته های رز این جنگل از عشق های نافرجام دو نفر روییده اند و هرسال که میگزرد یک شاخه گل به آن بوته اضافه میشود، البته این را هم از مادربزرگ تو شنیده بودم ، او میگفت که تمام این بوته ها اسم عاشق های خودشان را دارند ، برای همین هم قبل از رفتنم بوته ی عشق ما را هم کنار آن درخت بزرگ کاشته ام .
قول داده ام قبل از آنکه خورشید طلوع کند از دهکده رفته باشم تا به هیچکداممان آسیبی نرسد، شاید آن موقع تو هنوز از خواب بیدار نشده باشی ، فقط مرا ببخش که بدون خداحافظی ترکت میکنم، ولی این را بدان که همیشه به یادت خواهم بود مهم نیست که کجا باشم و چه چیزی را بپرستم، خدای خودم را داشته باشم و یا بت های دهکده شما را بپرستم. به اصول شما پایبند باشم یا اصول خودم را داشته باشم، هرچه که باشد من تو را دوست خواهم داشت و تا آخر عمر عاشق تو خواهم ماند.
شاید این بهترین راهی باشد که هردومان به آرامش برسیم وحتی میتوانیم عشقمان را نیز در بوته از رز سیاه تا ابد جا دهیم ، شاید بعد ها وقتی که ما مردیم ، قصه مان سینه به سینه ی مادران دهکده ات نقل شود و تو بشوی رویای تمام دختران دهکده تان و ماجرای زندگی من هم در کتاب های شهرم نوشته شود. اینگونه است که تا ابد میتوانیم باهم باشیم و کنار هم تا ابد زندگی کنیم.