بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوست فرفری من

سلام دوست فرفری من
میدانی چیست بعضی وقت ها دلم برایت تنگ می شود
بعضی وقت ها واقعا نبودت را حس میکنم و روزهایی را که بودی حسرت میخورم
نمیدانستم روزی باشد که دنیا اینچنین تورا نیز از من دور کند
تویی که واقعا باورت کرده بودم
و تمام حرفهایت را دوستانه میپذیرفتم چون واقعا آن زمان بهترین دوست من بودی
هنوز هم هستی با اینکه این زمان این همه فاصله را بین ما ایجاد کرده باشد اما بدان من هنوز هم تک تک حرف هایت را دوست دارم
تک تک فوش هایی که به من میدادی 
طرز صدا کردنت را فراموش نخواهم کرد
میدانی چیست ؟ من هر حرفی که زده بودم باورکن که فقط زبانم نبود که در دهانم میچرخید
وقتی که میگفتم باورت دارم باید باور داشتی که این را از ته دلم برایت میگفتم
حال تو نیستی که باتو حرف بزنم و تمام اینها را به تو بگویم نمیدانم این نامه برای چیست
شاید برای اینکه دل خودم خنک شود
خیلی چیزها دارم که یاداوریشان کنم . خیلی حرفها که باید میزدمشان و فقط توانستم سکوت کنم سکوتی که پایانی نخواهد داشت.
گفتن این حرف ها برای من اسان نبود
ولی هرجور که حساب کنم باور کن نه تو بد بودی و نه من شاید این تقدیر بود که بد بود.
ولی بازهم یادت در قلب من جاودانه خواهد ماند.
دوست خوب فرفری من ، من از تو ناراحت نیستم فقط کاش لااقل خداحافظی میکردیم.
#حرف_های_نگفته
#برایم_هیچچیز_مهم_نیست

۲۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

سلول شخصی _ انفرادی

.
چند اپیزود قبل تر
.
روز سردی بود در سلول خود نشسته بودم و بازهم مثل همیشه به نوری زل زده بودم که این روزها تنها آشنای من بود که هر روز صبح مرا از خواب بیدار میکرد و سپس هنگام غروب دوباره همراه آفتاب مرا تنها میگذاشت تا شب را بگذرانم و صبح دوباره روزی دیگر را به من یادآور می شد.
آن روزها دیگر اهمیتی نمی دادم که چند روز گذشته و الان در آنسوی دیوار ها مردم در تقویم خود چه روزی را خط میزنند و قرار است این ماه چه جشنی گرفته شود؟
سالگرد مرگ کدام ژنرال جنگیست؟ 
تولد کدام هنرمند است ؟ 
و حتی اینکه چند روز به جشن سال نو باقی مانده است ؟
ولی یک چیز را فهمیدم اینکه در سلول کناریم مهمان تازه ای داشتم.
برای یک زندانی محکوم به حبس ابد هیچ چیز جالب نیست ولی اینکه در سلول کناریش کسی باشد برایش مهم خواهد بود مهم نه از آن نظر که خوشحال باشد مهم از آن نظر که انسان ها وقتی مجتمع می شود ممکن است خیلی کارهارا که تا حال از ذهنش هم نگذشته بود مجسم کند و افکار تازه اند که انسان را زنده نگه میدارند.
افکاری که که هر کس به سبک خودش رویا میکند ، ممکن است کسانی خواب فرار از زندان را ببینند و کسانی امید داشته باشند که میتوانند دوستی داشته باشند که بتواند آنها را از این مهلکه با یک ضربه ی چاقو خلاص کند .
به هر حال اتفاق مهمی بود، صدای برگ های افتاده از درختان که توسط باد روی زمین کشیده می شدند پاییز را در ذهنم نمایان می ساخت پاییزی که هیچگاه برای من بد تر از بهار نبود ولی هرکدام از ماها خاطراتمان را با فصل ها گره می زنیم .
و تمام عمر این احساسات را از یاد نخواهیم برد.
پاییز،برای خیلی ها یادآور اعدام پدر است و برای برخی مرگ پاک مادر

اما مردی که در سلول کناری من زندانی شده بود اکنون حالش چطور است؟
این روزها که مجبور شده ام از زیر پتوی نازکی که آنهم از سر رحم به من داده اند تکان نخورم میدانم زمستان تازه رسیده است و نیز اکنون شمار روزهارا می دانم روزهایی که با پایانشان صدای کندن یک خط روی دیوار از سلول کناری ، غربت غروب را تکمیل کرده و تا سر شب زندان را تبدیل به ماتم کده ای میکند که انگار چند قرن است کسی در آن لبخندی نزده ، خانه نفرین شده ای که تا آخر عمر باید صبر کرد و خود را با انواع افکار سرگرم کرد تا ساعت ها روزها و ماه ها سپری شوند خانه ای به نام زمین که هر سال آن مجبوریم ۳۶۵ روز را تحمل کنیم و هر لحظه باید هوای مزخرف آن را بگیریم و دوباره پس دهیم بی انکه اختیاری به اینکار باشد.
و جبری که جهل نامیده می شود و اگر خلاف آن عمل شود و بخواهی اختیاری داشته باشی باید تاوان بدهی تاوان اینکه چرا اختیار داشتی که دیگر نباشی
البته خیلی وقت است که هیچ معنایی برای کل این اصطلاحات و مفاهیم قائل نیستم و حتی میبینی که چطور میتوان آن هارا در ترتیبی از کلمات ستایش کرد و یا کل فلسفه شان را به چالش کشید.
اینها تماما فسادهای دیوانگیست...
از این تفکرات گندیده ی ذهنم که بگذرم باز به سلول برمیگردم.
اکنون که حدود نود و چند خط روی دیوار کنده شده انگار که،همسایه ی من هم به این کار عادت کرده است و دیگر آن خشم قبل را در کندن ندارد .
عادتی که خشم ها را رام میکند و در دل انسان شعله ور نگه میدارد تا از درون انسانها پخته شوند. و انقدر گرما را تحمل کنند که دیگر از هیچ شکایتی نکنند.
تبدیل شوند به یک انسان که کارش باشد دم و بازدم.

۲۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

سلول شخصی_ خوابگردی

در خواب راه میروم
چند بار در اطراف خانه مان پیدایم کرده اند و چند بار نیز خودم در خیابان موقع راه رفتن بیدار شده ام
نمیدانم تا حال به چنین شخصی در خیابان برخورده ای یا نه شخصی که در خواب است اما چشمانش باز است و حتی ممکن است حرف بزند یا چون دیوانه ها از خود حرکات عجیبی نشان دهد.
برای من هم اینگونه است ولی دیگر وقتی در محله ای شخصی چنین بیماری را داشته باشد باید به کل مردم انجا خبر رسیده باشد تا مبادا اتفاق بدتری بیافتد تمام مردم این محله و اطراف نیز مرا میشناختند اوایل که فقط با نگهبان های کوچه ها اشنا بودم و احوال پرسی داشتیم ولی بعد از انکه عکسم را پخش کردند دیگر همه مرا میشناختند راستش را بگویم اصلا چیز خوشایندی هم نبود.
نمیدانم چرا ولی واقعا مرا دیوانه شناخته بودند.
از این مسائل که بگذریم باید بگویم حدود ده بار این اتفاق تکرار شده بود و هربار هم که میگذشت ماجرا به نحوی جالب تر میشد.
اخر در همه ی خوابگردی هایم تنها در یک خیابان یکسان بیدار میشدم .
بعد از چندین بار تکرار این اتفاق که به روانشناس ها مراجعه کرده بوودم همه شان تقریبا دراین باره اتفاق نظر داشتند که باید چیزی در ان خیابان باشد که ناخودآگاه مرا به سوی خویش میخواند ولی درباره ی اینکه چه چیز میتواند باشد هیچ اطلاعی نداشتیم.
حتی در ازمایشات و نوارهای مغزی که به طور منظم از من گرفته میشد هیچ چیز مشخص نبود.
ففط در تشعشعات ساطع شده از مغزم اختلالاتی از تساطع امواج آلفا و تتا که خودم هم نمیدانم چیست و روانپزشکان بین خود رد و بدل میکردند وجود داشت.
و دلیل ان هم هنوز مشخص نشده بود ولی حدود چند ماه پیش بود که یکی از دکتران معالجم درباره ی افرادی که به این نوع اختلال خاص دچار هستند با من حرف زده بود فهمیده بودم که اختلالم بسیار خطرناک بوده و حتی سابقه ی خودکشی چنین افرادی هم وجود داشته است و به علاوه ...

اینگونه افراد همیشه مقصد خاصی را طی میکنند و هدفشان یک منطقه ی خاصی میباشد که ممکن است شاه کلید و یا نوش داروی درمان من باشد ، برای همین خانواده با ترس تمام همه ی ازمایشات را پیگیر بودند حتی چند بار گفته شده بود که در را باز کنند و بدون اینکه بیدارم کنند مرا تعقیب کنند ولی درهربار بنابه دلایلی نتوانسته بودم به مقصد برسم و در راه بیدار شده بودم.

 

ادامه مطلب...
۰۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

خیال

خواب دیدم که تو را میبینم
خواب دیدم که در یکی از پیاده روهای این جهان نگاه هایمان به هم گره خورده و زمان دیگر از آن به بعد حرکتی نکرده
نمیدانم کجا بود
پاریس بود یا لندن و یا شاید وین
هوا سرد بود و برف تمام کف پیاده رو را پوشانده بود همه جا سفید بود
در تقاطعی قلبم تند تر شد
همچنان که رد پای کسی را در مسیر دنبال میکردم به کفش های تو برمیخورم
روبه من ایستاده بودی و به ساعت مچیت خیره بودی 
سرم را بلند کردم و در عمق زیباییت دفن شدم
قلبم انقدر سریع شد که دیگر مطمعن بودم تو هستی
همیشه به این فکر میکردم کی و کجا تورا خواهم یافت ویا اصلا چگونه تشخیص میدهم که تو همانی که من عاشقش خواهم شد
ولی باور کن که به یقین رسیده بودم
احساس کردم از قبل تورا می شناختم
حس عجیبی بود حسی که دوست داشتم هیچگاه پایان نیابد مدت زیادی گذشت و من باید کاری میکردم
دست و پایم را گم کرده بودم و فقط توانستم ساعتت را ببینم و ساعت را از تو بپرسم
نمیدانم منتظر چه چیز بودی ولی انگار هر ثانیه را در ذهنت مرور میکردی تا وقتی که من میپرسم بلافاصله جوابم را بدهی
سردی هوا بهانه ی خوبی شد برای اینکه بتوانم با تو حرف بزنم
برای اینکه تمام کارهایمان را فراموش کنیم و باهم همصحبت شویم همچنان که قدم میزدیم
خیلی ساده بود انگار که تمام حرفهایمان را از قبل زده بودیم و فقط قرار داشتیم که هم را ببینیم
در آن شب سرد یک به یک خیابان های خلوت را طی میکردیم و انگار که زمان برای ما ایستاده بود.
بالاخره به کافی شاپی برخوردیم دستانت یخ زده بود ولی چطور ممکن بود که در میان اینهمه راه هیچ شکایتی از آن نکردی
برای یک لحظه شک کردم که شاید حس لامسه ات را از دست داده باشی.
برای همین تورا به نوشیدنی گرمی دعوت کردم
درکمال تعجب اظهار داشتی که نسکافه میخوری.
دیگر به تمام این حوادث 
شک کرده بودم

چطور ممکن است؟
که در غریب ترین پیاده روهای عمرم آشنایی چون تو یافته باشم
در را برای تو باز کردم و بعد از تو، داخل شدم
میزی که در پشت شیشه قرار داشت خالی بود
زمانی را که روبروبت نشسته بودم خوب به خاطر میآورم
انگار این صحنه را صدبار باهم تمرین کرده بودیم
همه چیز کاملا مثل صحنه ی یک درام درجای خود چیده شده بود
و عاشقانه ای بی نظیر پدید آورده بود
گارسون میآمد و ما تمام سلایق هم را میدانستیم
یک قهوه و یک نسکافه همراه با شیر سفارش دادم ودوباره رو به سمت تو صحنه ی فیلم را ادامه میدهم
بی نظیرترین دختری بودی که در عمرم دیده بودم
پیشنهاد دادم که کلاهت را برداری راستش به جای تو من احساس بدی با کلاهت داشتم
کلاهت را که برداشتی
رویاهای من داشت تعبیر میشد
باور نداشتم که تو واقعا همان باشی
موهای قهوه ای رنگ تیره ات را با حوصله به هم بافته بودی و جلوی بدنت تا داخل پالتوی مشکی رنگت خزیده بود
نمیدانم چقدر ولی حدس میزدم که خیلی دراز باشد.
چشمم ناخوداگاه به شیشه دوخته میشود داشت برف میبارید
دیگر نمیتوانم کلمات را برای توصیف این، خوب کنار هم ردیف کنم
گارسون سفارشمان را آورد و ما همچنان به برف خیره شده بودیم...

زمستان خیال انگیز
#دستخط_یک_دیوانه
#خیال
#ادامه_درکامنت_اول 
94_10_04
11_26

۰۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram