بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

غروب

شاید این آخرین غروبیست که دارم از بالای این دشت زرد تورا تماشا میکنم که چگونه در میان گندم زار میدرخشی و خوشه های طلایی گندم را با مهربانی از زمین برمیداری و روی هم میچینی ، خیلی وقت نیست که اینجا هستم ولی تو داری دیگر مزرعه را تمام میکنی ، نمیدانم شاید هم وقتی که تورا مینگرم زمان می ایستد همانگونه قلب من آرام تر میشود و آرامتر تنفس میکنم.

خوب به خاطر می آورم زمانی را که وقتی چشمانم را باز کردم تو چه آرام روی صندلی اتاق چوبی ات خوابت برده بود ، انگار بعد از آن موج های خروشان رودخانه ، تو بهترین هدیه ای بودی که از طرف خدایت برای من فراستاده شده بود . از چهره ی خسته و پریشانت میتوانستم بفهمم که مدت زیادی بود که بیهوش بوده ام ، حس عجیبی داشتم انگار که واقعا مرده باشم و در دنیای دیگری به دنیا بیایم ، از همان اولین لحظه ای که چهره تارت در مقابل چشمانم شفاف شد من عاشقت شدم.

و اما اکنون که دارم آخرین تصویر های تورا در ذهنم ثبت میکنم تا یعد از اینکه اینجارا ترک میکنم تا ابد در ذهنم نگهشان دارم. حتی نمیدانم که چگونه باید این نامه را به دست تو برسانم . شاید صبح قبل از اینکه سوار بر اسبم شوم آنرا داخل آن رزهای سیاه داخل جنگل پنهان کنم در این پنج سالی که در دهکده تان بوده ام کسی را جز تو ندیده ام که به آنجا رفته باشد پس مطمعنم که روزی کنار آن بوته های رز این نامه را خواهی یافت.

رز سیاه من ، میدانم که عاشق من بودی و تمام این مدتی که باهم بودیم را هیچگاه تا آخر عمر خود فراموش نخواهی کرد، تمام آن غروب هایی که خورشید را باهم در پشت کوه بلند پنهان میکردیم تا دوباره صبح ، از آن طرف دره بالا بیاید و ما را بیدار کند تا در مزرعه کوچکتان باهم باشیم ، و بعد کنار آبشار بلند وقتی که موهایت را میبافم ماهی بگیریم تا قبل از غروب دوباره به سمت جنگل بدویم و برایت تاجی از گل های رز سیاه ببافم و بعد هم به سمت دهکده راه بیافتیم.

نمیدانم فردا صبح چگونه خواهم توانست تورا اینجا تنها بگزارم و به سمت شهر خودم بازگردم ولی این را میدانم که ما چاره ای جز این نداریم، گاهی باید ادم تمام خودش را در کنار بوته رز خاک کند و به سمت زندگی جدیدی راه بیافتد ، اگر اینگونه نبود دیگر گل رزی در این دنیا باقی نمیماند،من باور دارم که تمام بوته های رز این جنگل از عشق های نافرجام دو نفر روییده اند و هرسال که میگزرد یک شاخه گل به آن بوته اضافه میشود، البته این را هم از مادربزرگ تو شنیده بودم ، او میگفت که تمام این بوته ها اسم عاشق های خودشان را دارند ، برای همین هم قبل از رفتنم بوته ی عشق ما را هم کنار آن درخت بزرگ کاشته ام .

قول داده ام قبل از آنکه خورشید طلوع کند از دهکده رفته باشم تا به هیچکداممان آسیبی نرسد، شاید آن موقع تو هنوز از خواب بیدار نشده باشی ، فقط مرا ببخش که بدون خداحافظی ترکت میکنم، ولی این را بدان که همیشه به یادت خواهم بود مهم نیست که کجا باشم و چه چیزی را بپرستم، خدای خودم را داشته باشم و یا بت های دهکده شما را بپرستم. به اصول شما پایبند باشم یا اصول خودم را داشته باشم، هرچه که باشد من تو را دوست خواهم داشت و تا آخر عمر عاشق تو خواهم ماند.
شاید این بهترین راهی باشد که هردومان به آرامش برسیم وحتی میتوانیم عشقمان را نیز در بوته از رز سیاه تا ابد جا دهیم ، شاید بعد ها وقتی که ما مردیم ، قصه مان سینه به سینه ی مادران دهکده ات نقل شود و تو بشوی رویای تمام دختران دهکده تان و ماجرای زندگی من هم در کتاب های شهرم نوشته شود. اینگونه است که تا ابد میتوانیم باهم باشیم و کنار هم تا ابد زندگی کنیم.



۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

زندگی_

یادم نیست این چندمین متنیست که دارم با این عنوان شروعش میکنم اما هنوز هم حس میکنم که خیلی چیز ها نانوشته مانده اند و خیلی چیز ها را هم باید از نو بنویسم ، یک روز باید وقت کنم و تمام کاغذ پاره های گذشته را جمع کنم و با چوب کبریتی تمامشان را دور بریزم ، دود کنم و دوباره با خاکستر هاشان کلمات جدیدی بسازم .البته این فقط من نیستم که همیشه درباره ی گذشته ام بی رحمم ، همگی ما اینگونه ایم. همیشه گذشته هایمان را مانند حیوانات خشک شده موزه ها نگه میداریم و بعد از آن که مردند پوستهایشان را میکنیم ، دل و روده شان را در می آوردیم و داخلشان را پر از کاه میکنیم و سپس بهتر از روز اول بخیه شان میکنیم  و ظاهرشان را تا آخر عمر در طاقچه های دلمان به یادگار نگه میداریم.

 هر از چند گاهی هم برشان میداریم و برای همه تعریفشان میکنیم ، بدون آنکه چیزی از آنها یادمان مانده باشد و یا بویی از آنها را بتوانیم حس کنیم. الیته زیاد هم اینگونه نیست شاید کمی تند رفته باشم، خب بلاخره هر چیزی باید تغییر کند و ما هم  جزو آنهاییم. پس هیچگونه تعصبی از اینکه تمام خودم را از گذشته پس بگیرم و دوباره از نو شروع کنم ندارم ، پس دوباره از نو شروع میکنم و هم چنان که دارم صدای هدفون را کم میکنم ، مینویسم :

زندگی

اصلا دوست ندارم درباره ی انتخاب کلمات با خودم کلنجار بروم فقط تنها چیزی که الان برایم مهم است این است که تمام افکارم را به بهترین نحو ممکن روی کاغذ  نقاشی کنم ، شاید بعدا برای ویرایش کلمات نگاهی دیگر انداختم ولی الان مهمترین چیز فقط روح این نوشته است و تله ای از کلمات که باید نگاه تورا در نگاه من گیر خواهد بیاندازد. دوست دارم برای یک بار هم که شده داخل چشم های من برروی و از آنجا تمام زندگی را ببینی ، و بعد کلماتم را با احساسی که خرجشان کرده ام بخری . دوست دارم تمام خودت را بیرون نوشته ام بگزاری و بعد نگاه مرا تن کنی. آخر میدانی چیست؟ میترسم رنگ هایی را که ما میبینیم متفاوت باشد!

کسی چه میداند شاید آن رنگی که در نگاه من آبیست در نگاه تو سبز باشد هیچکس که نمیتواند اینها را تشخیص دهد ، شاید هم همه ما رنگ مورد علاقه مان یکیست و فقط اسمهایشان متفاوت است ، میبینی ؟ همه چیز متفاوت است.

میخواستم راجب زندگی حرف بزنم ولی خوب زندگی هم جزو همه چیز است. من نمیتوانم معنی زندگی تورا درک کنم و تو هم همینطور ، تمام زندگی های ما با هم متفاوت است  و هرکسی زندگی خودش را دارد. و این میتواند بزرگ ترین لغتنامه ای باشد برای کلمه ی زندگی ، که به تعداد تمام انسان هایی که تا حال به دنیا آمده اند معنی دارد و هیچکس هم نمیتواند معنی زندگی خودش را در آن جستجو کند . ما فقط میتوانیم قلم را برداریم و معنی خودمان را تا قبل از مرگمان بنویسیم .

نوشتنی که 60 70 سال آب خواهد خورد ، موهایمان را سفید خواهد کرد و بعد قبل از اینکه پایانی داشته باشد مارا خواهد کشت.ولی همچنان همه دوست دارند تا آخر عمرشان بنویسند، بنویسند و بعد از اینکه همه مان خواهیم مرد کتاب عظیمی خواهد بود ولی دیگر کسی آن را نخواهد خواند وتنها تصویری از ما در لا به لای کلماتی که نوشته ایم نقش خواهد بست .

هر کلمه را که مینویسم احساس ممیکنم که هنوز هم سیل عظیمی از کلمات را در ذهن خود دارم و هر چقدر هم که بنویسم کلمات هیچگاه تمام نخواهد شد ولی دوست دارم معنی من از زندگی طولانی باشد ، مثل انشاهای چند صفحه ای دوران دبستان ، سرم را بالا بگیرم و تند تند با صدای بلند بخوانم ،  کسی چه میداند شاید هم کسی همه ی اینهارا خواهد خواند ، به هر حال این تنها کاریست که می توانم انجام دهم.

اما نه اگر کسی نباشد که تمام اینها را بخواند پس کتاب چه خواهد شد؟ اصلا اینگونه نوشتن چه فایده ای خواهد داشت ؟ کسی چه میداند شاید هم پاسخ این سوال همان معنای واقعی زندگیست که هیچکس آن را نمی داند!

 

۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram