نمیدانم شاید سرما خورده باشم و یا اینکه شاید دارد عشق بین ما سرایت میکند حس زیاد خوبی نیست دقیقا مثل یک سرما خوردگی تازه به نظر می آید.. از عشق هراس دارم و این چون دستمال سردی دارد تبم را می گیرد نمیدانم امشب سرم چه خواهد امد تبم پایین میاید و یا انچنان تب میکنم که فردا صبح کارم به تشنج هم میرسد در هر صورت صبح وقتی چشمانم را باز میکنم خواهم فهمید. شاید تب داشته باشم و به سوی تو تشنج کنم و یا اینکه این هراس انچنان تمام بدنم را یخ زده کند که حتی نتوانم قدمی از قدم به سمتت بردارم در قلبم از دهلیز چپ عشق میاید و از دهلیز راست هراس است که به کل بدنم تزریق می شود ، چپی که می شوم میخواهم برای تو انقلاب کنم ، گذشته از هرگونه تبعید های احتمالی و سیاهچال چشمانت، من میخواهم تورا داشته باشم و ازادی را در تو معنی بخشم ولی راستی ها به این اصلاحات اعتقادی ندارند، و مثل ان دستمال سرد عشق را در نطفه خفه می کنند. احساس را انچنان سرد میگردانند که هیچ احساسی باقی نمیماند. فردا صبح همه چیز مشخص خواهد شد یا برده ی دیکتاتوری ترس هایم خواهم بود و عقل را خواهم پرستید و یا اینکه عشق تورا بین تمام سلول های قلبم به رفراندوم خواهم گذاشت صبح همه چیز مشخص خواهد شد. ..... #دستخط_یک_دیوانه # #95_2_6
نقاب از چهره ام بر میدارم رو در رور ایینه به خود مینگرم انگار سالهاست که از خود به دور افتاده ام انگار شخص دیگری رو به رویم به من لبخند میزند خیلی وقت است که این لبخند را ندیده ام انقدر محوش میشوم که دوست دارم تا اخر عمر او برایم لبخند بزند و من هر لحظه که اورا میبینم عاشق ترش شوم برای لحظه ای گذشته ام را مرور میکنم کشوی میزجلوی ایینه را که باز میکنم پر است از نقاب هایی که تا حال به خود گرفته ام همچنان که نگاه میکنم تک تکشان در خاطرم زنده می شوند تو هم انهارا مینگری اما باز هم ان لبخندت از لبت نرفته است به این فکر میکنم که زندگی الان من چگونه می شد اگر تمام گذشته به جای انکه این نقاب هارا بزنم با تو گذشته ام را حال میکردم. افسوس غریبی در من است اما تو همچنان با ارامش مرا مینگری برای لحظه ای از تو شرمنده می شوم و سرم را پایین میاندازم اما تو دستت را از تصویر دراز میکنی و روی شانه ام میگذاری احساس خوبی دارم ، انچنان خوووب که دوست دارم تمام ان نقاب هارا داخل شومینه می اندازم و باز به سمت تو سرازیر میشوم من تورا دارم و این عین آزادیست آزادی که نباید بین نقاب ها پنهانش کرد بدون لحظه ای درنگ دستت را میگیرم تورا میپوشم و راهی شهر می شوم اکنون تمام نگاه هایی که به من می کنند شادی آور است. تمام تشویق ها و یا تمسخر هایشان دیگر برای خود من است نه در خور نقاب هایی که هر ساعت عوضشان میکردم. این بار هرکسی اسمم را میپرسد نامم را با خوشحالی خاصی فریاد میزنم دبگر فهمیده ام لذت بخش ترین چیز زندگی این است که خودت باشی نه تظاهر هایی که به خاطرشان آزادیت را میفروشی من وتمام این مردم باید مرا قضاوت کنند ، مرا دوست داشته باشند و یا نفرینم کنند نه نقاب های خوش رنگی که روزی به زمین خواهند افتاد شاید خودم دیوانه به نظر برسم ویا رفتار هایم مثل یک بچه باشد اما باز خودم هستم و خودم بزرگ ترین گنجیست که برایم از عدم باقی مانده و تا ابد همراه خواهم داشت. #دستخط_یک_دیوانه #95_2_4 #17_34