بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو برای منی

#روزی_خواهی_آمد 
خیلی وقت است که دیگر برایت نمینویسم و آرام تمام کلماتی که برایت میبافم را تنها در لبم زمزمه میکنم و آرام اشک میریزم.
دلیلش را نمیدانم. شاید به خاطر این است که هرشب به خوابم می آیی.
و من در خواب تمام حرفهایم با تو رویا میکنم.
رویایی که نمیدانم بعد از بیدار شدن از خواب برایش گریه کنم و یا از اینکه تو را دیده ام خوشحال باشم.
به خواب که فرو میروم دیگر فقط تو هستی و من که سرت را روی شانه ام گذاشته ای و مثل یک دختر بچه ی سه ساله به من چسبیده ای. تمام اینها همه صحنه هاییست که هر شب برای من مثل یک درام عاشقانه تکرار میشوند.
تکراری که شاید هیچگاه در دنیای واقعی، وقوعی نخواهد یافت.
وقوعی که همیشه منتظرش بوده ام ، حتی قبل از آنکه تورا بشناسم ، به این فکر میکردم.
دوست دارم روزی باشد که تو آمده باشی و من تمام آنچه در دل دارم برایت بنویسم، تو بخوانی و گریه کنی ، و من نیز همراهت بچگانه و آرام اشک بریزم و بعد ، به چشمهایت زل بزنم و پلک های خیست را ،
که چقدر چشمانت را زیبا کرده اند ، آن زمان تو زیباترین زنی هستی که تا حال دیده ام.انقدر زیبا که لبخند میزنم برایت و تمام اشک هایت را عاشقانه پاک میکنم، صورتت را مینوازم و لبخندت را با هر ترفندی که بلدم دوباره به چنگ می آورم، و دوباره در گوشت تکرار میکنم که من دوستت دارم دوست داشتنی که هیچ پایانی نخواهد داشت و هرگز ترکت نخواهم کرد، اینهارا میگویم و دوباره تکرار میکنم،
طوری،که بتوانی تک تک نفس هایی که این حرف هارا برایت می خوانند بشنوی و گرمایشان را حس کنی،
گرمای دوستت دارم هایی که هر شب حس کنی و این ترفند من خواهد بود برای نگه داشتنت برای همیشه ، برای اینکه تا ابد برای من باشی و هروقت که خواستم اسمت را با مالکیت خودم صدا بزنم.
تو برای منی...
تو برای منی...
#عاشقانه_ها
#دستخط_یک_دیوانه 
#12:30

۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

دارم برایت عاشقانه میبافم .

وسط زمستان است بیا کنارم بنشین، دارم برایت عاشقانه میبافم .
خیلی وقت شده که ندارمت، زمستان ها گذشته و اکنون باز هم در کنار شومینه نشسته ام و با جای خالیت حرف میزنم.
درد و دل میکنم و وقتی که خوابید رویش پتوی خودم را میکشم.
من جای خالیت را هم دوست دارم. همیشه میتوانم کنار خود داشته باشمش و همیشه می توانم با او حرف بزنم و همان زمزمه های تورا بشنوم
بوی تورا ببویم و دستانش را هرچقدر که میخواهم نگه دارم.
تو نیستی ولی من جای خالیت را هم دوست دارم...
#عاشقانه
#زمستان

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

سلول شخصی_این بار توانست خودش را بکشد

چشمانم را باز کردم سر و صدای زیادی در زندان بود گویی باز اتفاقی افتاده بود از پشت میله ها دید کافی برای دیدن حیاط زندان را نداشتم انگار کل زندانیان در حیاط بودند و کسی در راهرو دیده نمیشد. شاید خیلی ها تفاوت چندانی را بین انفرادی و زندان معمولی قائل نشوند ولی کسی که هردورا تجربه کرده میداند که دیدن آسمان نصف آزادی یک انسان است.

آزادی که از چند ماه بود از من گرفته شده بود و معلوم نبود که تا کی ادامه خواهد داشت دیگر راه غلبه بر انفرادی را پیدا کرده بودم، بدترین زمانش ابتداهای شب و هنگام غروب بود که سکوت از همه جهت به سرت حمله ور می شود ، با دستهایت گوشهایت را میگیری و سرت را به دیوار ها میکوبی تا مگر از شر این صداهای وحشتناک رها شوی و از این شرایط نجات پیدا کنی ولی باز هم هیچ تاثیری ندارد و با صدای صوتی که در سرت میپیچد اوضاع وخیم تر هم خواهد شد.

و صبح که وقتی با صدای صوت زندانبانان از خواب برمیخیزی و چشمت به میله های سلولت می افتد، آه که سنگین ترین دردیست که میتواند ذره ذره ی وجودت نابود کند. خشمگین می شوی و حتی نمیدانی این خشم را کجا باید خالی کنی.

همه ی زندان اینچنین است مهربانی نمیتواند در آن جای داشته باشد چون هیچکس از شرایطش راضی نیست و همه به دنبال چیزی هستند تا این خشم را رویش خالی کنند تا ذره ای احساس آرامش داشته باشند. همه فکر میکنند که وقتی یک انسان را به زندان بیاندازند و آزادی را از او سلب کنند او پشیمان خواهد شد و دست از کار های ضد قانونیش برخواهد داشت اما دریغ که این خشم ذره ذره ی وجودش را فراخواهد گرفت و وای بر روزی که آزاد شود تا انتقام آزادیش را بگیرد، جزای هیچ گناهی نمیتواند سلب آزادی یک شخص باشد ،آزادی از جنس خداست. جزای دزدی پول، نباید دزدیدن و سلب آزادی یک انسان باشد چرا که آزادی انسان خدادادیست اما پول ...

به هر حال انفرادی یعنی اینکه یک انسان میتواند نوع دیگر را از یک نعمت خداوندی محروم کند. ولی من راه غلبه بر آن را یافته بودم، باید مینوشتم. آنقدر مینوشتم که حتی غروب آفتاب را هم نتوانم حس کنم و وقتی هم که از خواب برمی خواستم پر از شوق بودم که ادامه ی نوشته هایم چگونه خواهد بود. نوشته هایی که با جوهر ثبت نمیشدند ولی انقدر تکرار میکردم که چون داستانی که از بچگی برایم سروده شده در ذهنم میماند.

با صدای پیر مردی از تمام این خیال ها بیرون کشیده شدم.

-این بار توانست خودش را بکشد.

دقیقا میدانستم چه کسی را میگفت، نه میتوانستم ناراحت باشم و نه خوشحال ، فقط دوست داشتم تمام خاطراتی را که باهم داشتیم مرور کنم ، پسرک بیچاره

جسد پدرش را تکه تکه کرده بود اما وقتی که میخواست به این کابوس وحشتناک پایان دهد پلیس رسیده بود و او مجبور بود این کابوس را 5 سال دیگر ادامه دهد.

3 سال اول را در مرکز اصلاح گذرانده بود و 2 سال دیگر را در این این زندان ، در بخش 55/ب بود آشنایی من با او برمیگردد به دورانی که من هم در آن بخش بودم قبل از اینکه به انفرادی فرستاده شوم.

ماجرا را در همان روزهای اول از زبان خودش شنیده بودم، ماجرای ناپدید شدن مادرش و دستان خونین پدرش، و اینکه هیچگاه نتوانسته بود حتی قبر مادرش را پیدا کند پسرک 15 ساله ای که بعدد از کشتن پدرش تنها مادربزرگش برایش مانده بود که آن هم با شنیدن این خبر فوت شده بود، هیچ شاکی اختصاصی نداشت و فقط مجبور بود تا دوران حبسش تمام شود تا دوباره وارد دنیای سیاهی شود که معلوم نبود بعد از آزادیش در خانه ی چه کسی را خواهد زد.

الان که خوب فکر می کنم به او حق میدهم، او هیچگاه نتوانسته بود زندگی خوبی شروع کند و با این داستان هم هیچگاه نمی توانست، زندگی که خوب نباشد، چرا باید بدیش را تحمل کرد و سر زیر این جبر ناخواسته خم کرد و چون بردگان به زندگی ادامه داد؟

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram