عصر که می شود 
دوباره مرا در اطراف این خیابان خواهی دید که چه غریبانه در این شهر قدم میزنم
در گوشه ای از،جدول کنار پیاده رو می نشینم و سیگارم را آتش میزنم
که باز هم از تو بنویسم
از تو که دیگر نیستی

در هیاهوی این خیابان
رهگذران میگذرند و چه دلسوزانه به حال من آه می کشند
گهگداری هم پیدا میشود آنهایی که روی از من برمیگردانند و تصویر قشنگ خود را از این شهر حفظ میکنند.
نمی دانم چرا همه چیز تورا یاد من می آورد و من با تمام وجودم دود می شوم و دود میکنم تمام آن خاطرات را که در قلب مرا به آتش می کشند