زندگی

روی تک صندلی خانه مینشینمو به فکر فرو می رومدر مغزم خود را جستجو میکنم
من چیستم ؟در میان خاطراتی از کودکیم
در لابه لای عکس های آلبوم قدیمیماندر میان تمام لحظه های شاد و غمگین زندگیم
به دنبال خود میگردمولی مثل همیشه بی نتیجه دور خودم میچرخم
در انبوهی از افکارم گم میشوم
گیج می شوم و چشمانم را باز میکنمو باز هم همان زندگی نفرت انگیز خود را تماشا میکنم
زندگی من
زندگی یک دیوانه
زندگی که سیاه سفید میبینمش


بدون هیچ رنگی بدون و امید، آرزو، تلاش، عقل، فکر و عشق
زندگی که فرقی نمیکند کجا باشم در زندان یا در خانه ای دوبلکس در شمال تهران
در سواحل هو وایی یا در زاغه های اطراف یکی از شهر های کشوری آفریقایی
زندگی که فرقی نمیکند چه بخورم چه بپوشم چه بگویم چه ببینم
زندگی من اینگونه است واژه هایم دیگر رنگ خودرا باخته اند و همشان هیچ مفهومی را نمیرسانند
فقط نکبت و چرکی و سیاهیست از دفترم جاری میشود
زندگی که دوست داشتن و تنفر را یکسان میبینم زندگی که رفتن یا آمدن هردو یکسان اند و بی معنی
زندگی کلا هیچ چیز باهم فرق نمیکند
و همه چیز را نحس و شوم میبینمو زندگی که حال میخواهم برای شما بازگو کنمبیمارستان ؛ یاد چه می افتی درد؟ بیماری ؟ مرگ؟ نه با همه ی اینها کاری ندارم اینجا همان نحس کده ایست که مارا به زور به دنیا وارد کردند
درحالی گریه میکردیم از بخت شوم خود به خاطر اینکه به این دنیا تبعید شده بودیم
آنقدر گریه کردیم که عادتمان دادند به غذا و معتادمان کردند به آب
آنها نمیدانستند؛ فقط فکر میکردند که به اینها احتیاج داریم که گریه میکنیم درحالی که داشتند همه ی آنچه که قبل از تولد داشتیم از ما میگرفتند
همه ی خاطراتی که در آن دنیا داشتیم را با انواع شیر ها از ذهنمان پاک کردند
و مثل خودشان شدیم یک انسان
دیگر گریه نمیکردیم چون به این دنیا عادت کرده بودیمآری زندگی که با گریه شروع شود تو به چه آن دلخوش هستی
نمیدانم الان داری به نوشته هایم میخندی یا نه
ولی من یک دیوانه ام
تو هرجور که میخواهی فکر کن قضاوت کن و حکمم را صادر کن
به بندم بگش یا اعدامم کن از من تقدیر کن یا ستایشم کن
هیچ فرقی نمی کند
من همین هستم و خواهم ماند