و دوباره شب فرا میرسد و این سکوت تیره همه جا را فرا میگیرد.
سکوتی که آرامم میکند تا من باز در این نور کم بنویسم برای تو
و باز مرور کنم خاطراتت را و دستانت را میگیرم از روی عکس هایت
و میبویمشان ، هنوز هم میتوانم حس کنم ، اشک بریزم و لبخند برنم
و هیچ برای من دل سوز مباش که عادت یک حقه ی خداییست برای فراموش کردنت
و این چرک نویس ساده قربانی خوبیست برای آرام کردن من
روزها میگزرند و تو تغییر میکنی خیابان ها تغییر میکنند و حتی نیمکت های دو نفره ما ناپدید میشوند
ولی در ذهن بیمار من هیچ چیز تغییر نکرده و نمیکند
مثل سابق دوستت دارم و خیلی احمقم که حتی فکر میکنم تو نیز مرا دوست داری
و به دنبال نشانی از تو میدوم . ولی تو ............