ذهن من بیمار است
مثل امشب ، هرشب
در هوای تو باز
خفه شد بغض من
و شکست آیینه
و دلم مات تو شد
.
.
.
در هوایِ بی تو
نفسم میگیرد
بارِ خود را بستم
می روم بر اوج
که خیال است آنجا
و زمان دَر می گذرد
تا که من پیر شوم
.
.
.
و تو امّا روزی
که به من مینِگری
دل تو میسوزد
به دل سرد من
دل تو نرم شود
به دل سنگ من
قطره اشکی ریزی
به دو چشم خشکم
و در آن روز دور
مرگ من نزدیک است
.
.
.
دل من میخواهد
بروم پهلویش
بنشینم آنجا
و چه آرامم من
او برایم کافیست....