حال که تو خوابیدی
من تورا میگریم
من هوای نفست میبویم
و به خود می آیم
که تو دیگر نیستی
که تو دیگر اکنون 
پشت صدها دیوار
بعد صدها خانه
روی تختت آرام
تو چه دوری از من
 
 
حال که تو خوابیدی
یاد تو بیدار است
و به دیدار دلم می آید
با دلم میشیند
تا که خورشید دمد 
از نگاهم هرصبح
کاش همیشه شب بود
تو که بیدار شدی
شب من می آید
و دوباره از نو
منو این مردم خواب آلود
که زمن میپرسند
که چطوری امروز؟
و همان پاسخ ثابت
که زمن میشنوند
 
 
 
تو که بیدار شدی
من دل میخواهد
که بیایم از دور 
و تماشا کنم آن لبخندت
همه جا میگردم
و در آن ایستگاه
مینشینم از غم
که چرا نیستی تو
همه کارم این است
که به کفش همه ی رهگزران می نگرم
به امیدی شاید
که تو را میبینم
ولی افسوس به این
که زمن بیزاری