نمیدانم چرا باز قلم به دست گرفتم و باز کلماتم به سوی تو جاری میشوند

و چگونه میشود که باز خاطرات دفن شده ی تو زنده میشوند و گورستان برای یاد آوریت به پا می خیزد.

و دوباره تابوت عشقمان باز میشود و چون مرده ای متحرک سراغمان را میگیرد ولی افسوس که دیگر مایی وجود ندارد .

و نه دیگر اشکی و نه دیگر شعری برای یادت سروده میشود

و نه دیگه زخمی و نه دیگر چشمی برای دیدنت باز ؛

و اینگونه روزها میگذرند به دو چیز

به زمان تا که من پیر شوم  و خدا ، تا که آرام شوم

 میخواهم  حال خودم را برایت بازگو کنم

آری من یافتم آنچه را که تو داشتی و داری یعنی خدارا

و تو شبها انگار به اشکهایت میخری دردهایم را

دریغ از اینکه چه داده و چه گرفته ای

البته تمام اینها توهمی بیش نیست از زاییده ی مغز دیوانه ام

من کور بودم به تو و تو کورتر به من

ویه هرآنچه نمیدیدم جز تو و تو هرآنچه که نمیدیدی جز من

من همه را در تو میدیم و تو همه را در من

و این تفاوت نامتقارنی بود از من و تو

ولی اما اکنون من کور شدم به تو و به هرآنچه که از تو مانده

وتو کورتر به من و هرآنچه برایت گزاشتم

و این تشابه متقارنیست از من وتو