بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

منبع انرژی

درخت سبز

چند ماهی می شود که تنها شده بودم. بخواهم دقیق تر باشم صد و هشتمین روزی بود که امروز خط میخورد. هیچکس تا الان که میخواهم همه چیز  را برای شما بازگو کنم خبری از این سفر نداشت.

یک شب که فهمیده بودم هیچ جایی در این دنیا ندارم کوله بارم را بستم. بستم تا بروم که تنها شوم.

ان زمان لذتی که از تنهایی میبردم غیر قابل بیان بود.

تنها چیزی که  حس میکردم رفتن بود. دور شدن از جایی که هیچ ارزشی برایم نداشت. فهمیده بودم که رفتنم یا ماندنم هیچ فرقی باهم نداشت.

 و شاید این همان چیزیست که همیشه انسان های قبل از مارا وادار به سفر کرده است یعنی وقتی که رفتنت با ماندنت برابری میکند؛  یک نا مساوی برابر و بعد از این هم مطمئنم انسان ها همینگونه پا به سفر خواهند بست زمانی که این نابرابری برابر شود.

امروز صد و هشتمین روز و آخرین روزیست که دارم این کوله را روی دوشم حمل میکنم. انگار سفر کوتاهم به پایان رسبده است. جایی را یافته ام که ماندنم با رفتنم برابر نیست. نمیدانم چند روز دیگر اینجا خواهم ماند شاید هم چند سال هیچکس که اینهارا نمیداند.

فردا را دوباره دوست دارم وقتی که چشمانم را باز میکنم حس کنم خانه ام را در میان این درختان بلند یافته ام. در کنار این چشمه ی آب و در کنار تمام بوته های هم سن و سال خودم.

خانه برایم یعنی جایی که رفتنم با ماندنم فاصله دارد.

فردا را دوباره دوست دارم وقتی که قرار است اولین روز خانگیم را روی سنگ بزرگ کنار چشمه خط بزنم.

مهم نیست که اینبار چه مدت اینجا خواهم بود تنها چیزی که برایم ارزش دارد احساس جاییست که در آن شوق ماندن دارم. شوق به زندگی و خانه ای که برای من است.

مهم نیست که تنها باشم یا نه؛  تنها چیزی که شاید مهم باشد احساسیست از جنس آرامش،  از جنس آزادی 

در طول سفر یاد گرفته ام هیچگاه نباید کم بیاورم و هیچگاه آزادیم را به بهای ترس از ماندن و تغییر ندهم.

یادگرفته ام همیشه منبعی داشته باشم.منبعی از انرژی. منبعی از امید و منبعی از اشتیاق

گاه این منبع را در لابه لای بوته های جنگل یافته ام،  در انعکاس شبنم های صبحگاهی، روی گلبرگ های یک شاخه گل رز سفید

و گاه در کلام رهگذرانی که در مسیری همسفرشان بوده ام.

کاش میتوانستم تمام مردم این سرزمین را از وجود چنین منابع انرژی با خبر سازم.

کاش همه ی مردمم منبع انرژی برای زندگی شان داشته باشند و وجودش را جدی بگیرند.

#دستخط_یک_دیوانه

 

۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

کاش واقعا آنجا بودم

مگر آنکه در نوشته هایم مارا کنار هم بیابند!

پس بگذار لااقل به اندازه چند پاراگراف کنارت باشم و در خیالم مثل همیشه از دور نظاره ات کنم.

شب که می شود خودت را گوشه ای از اتاقت میچپانی و طبق معمول در خودت فرو میروی؛  کسی چه میداند در دریای افکارت به کدام سو پارو میزنی اما قیافه ات داد میزند که روی اقیانوس هستی؛ لبخندی واقعی تمام صورتت را می پوشاند. منظورم از لبخند واقعی انحنای روی لبانت نیست بلکه چشمانت عمیقامیخندد و انچنان برق میزند که انگار در خیالت همچنان که به قاب عکس روی دیوار خیره ای؛ اکنوت روی اقیانوس ماه را نظاره میکنی.

روی اقیانوس آرام می ایستی و به آب خیره میشوی.

  • کاش واقعا آنجا بودم

، سطح آب انگار با شمع هایی از ستارگان تزیین شده باشد، 

دیگر دارم عادت میکنم به دوریت. به اینکه همیشه از دور تورا بنگرم بی آنکه نزدیکت شوم. به اینکه شبها تنها آرزویم این باشد که فردا جلوی هم درآییم. نگاهم کنی و سرت را به نشانه ی سلام تکان دهی. و من لبخندم را به لبخندت گره بزنم.

آخ که چه دلنشین است لبخند هایت.!

چه دارم میگویم وسط اقیانوس بودیم.همینکه رشته ی افکارت به انتهایش میرسد پارو را برمیداری تا بازگردی. هیچگاه به عقب نگاه نمیکنی انگار نه انگار که کسی دنبالت باشد. مهم هم نیست تو زندگی خودت را داری. و من که دارم عادت میکنم به اینکه همیشه از تو دور بمانم و از دور تماشایت کنم. عادت میکنم به اینکه همیشه منتظرت باشم درحالی که میدانم هیچگاه به پشت سرت نگاهی نخواهی انداخت.

نمیدانم شاید از من متنفری...

ولی در هر حال حق با توست.این زندگی خودت هست و خودت هم میتوانی انتخابی داشته باشی. من هم زندگی خودم را دارم و برای همیشه ترجیح میدهم همان از دور زندگی تورا تماشا کنم.

۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

قلعه آزادی

نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت 
نمیدانم این حس خوبی است یا نه اما تنها چیزی که میتوانم الان احساس کنم این است که انقدر بزرگ شده ام که میتوانم مقابل احساسم بایستم
بایستم و هر احساسی که دارم را نادیده بیانگارم.
بایستم و تمام عشق و نفرتم را پنهان کنم،  بی اهمیتشان کنم؛  مچاله شان کنم و از بلندای قلعه ای که ساخته ام دورش بیاندازم.
نمیدانم این خوب است یا نه اما برای ساختنش بیست سال از عمرم را صرف کرده ام و تک تک آجرهایش خاطراتیست که در طول این بیست سال تجربه کرده ام. گاهی تلخ اند و گاهی هم شیرین اما هرآنچه که هست دیوارهایی که اطراف قلبم را محاصره کرده است انقدر بلند است که امروز میتوانم ادعایی داشته باشم.
ادعایی که بوی اطمینان میدهد، بوی اعتماد به خودم.
و آزادی یعنی حصاری که روبه روی تمام دلبستگی هارا می ایستد.
آزادی یعنی این قلعه ای که ساخته ام...
۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

عاشقانه های شاعری بی جرئت

سلام

هرچند که هیچگاه نخواهم توانست این نامه هارا بدستت برسانم. اما میخواهم باز هم بنویسم. شاید فقط به این امیدوارم که روزی وقتی که این دنیا را ترک میکنم؛ این نامه هارا کنار خیابان بگذارند و از قضا آن روز باد پاییزی شدیدی بوزد و  تمامش را در شهر پراکنده کند.

 و انوقت کل شهر پر شود از عاشقانه های شاعر بی جرئتی که تا آخر عمرش تنها ماند.

انگاه شاید تمام شهر ناتوانی مرا در این عشق نفرین کنند و بشوم ضعیف ترین انسان کل تاریخ.

و شاید عکس تاریک من هم با عاشقانه ای تلخ در روزنامه ای منتشر شود.

و اگر آن روز تو آن روزنامه را وقتی که داری از خرید روزانه ات برمیگردی بخری؛ توانسته ام این نامه هارا بدستت برسانم.

میبینی چقدر مضحکانه خیال میبافم.راستی گفتم بافتن.!

دیروز که موهایت را بافته بودی از دور چند ساعت لابه لای موهایت گرفتار بودم.

تو متوجه من نبودی چون داشتی درباره درختان سبز با دوستت بحث میکردی.

بعد هم شروع کردی به قدم زدن بی انکه حتی لحظه ای به عقب برگردی و ببینی که کسی پشت قدم هایت دارد از ردپایت شعر میبافد.

گلهای کنار خیابان همه اشان باز بودند.و تو که چقدر به این ماه شباهت داشتی؛  اردیبهشت...

ولی حیف که این ماه چقدر کوتاه بود؛  وقتی به این میاندیشم که تا چند روز دیگر همه چیز تمام میشود و به شهر خودت باز میگردی دوست دارم همچنان که تو خواهی رفت

من هم این دنیا را ترک کنم

تا دوباره سال بعد باهم پاییز به اینجا بیاییم.

۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram