نمیدانم چند روز است که دست به نوشتن نزده ام اما کاملا معلوم است که هنوز هم وقتش نرسیده است
اما همینگونه دوست دارم، یعنی همیشه اینگونه بوده ، هیچگاه مقید به چیزی نبوده ام که بخواهم اینبار هم قانون مند رفتار کنم پس بر خلاف تمام اندیشه ها و اعتقادات خود عمل می کنم و بی مهابانه کلمات را پشت سر هم میچینم . صدای فشردن دکمه های این ماشین تحریر های مدرن حواسم را پرت میکند و تمرکزم را به هم میریزد ، نمیدانم شاید دفعه های دیگر سعی کردم به جای استفاده از آن روی کاغذ و با یک خودکار آبی معمولی به ادامه ی این اوضاع بپردازم. و یا شاید باید یک هدفون بخرم و با اهنگ نوشته هایم را ادامه دهم .
البته شاید زیاد نباشد چراکه این صدای دکمه ها خود ریتم خاصی به نوشته می دهند و اگر دستت خسته نشود میتوانی تا آخر وزن نوشته هایت را با آن بسنجی.
از این مقدمه های بی هدف و سردرگم کننده خودنما که بگذریم میرسیم به اصل موضوع که میخواهم با عنوانی به شرح زیر آغاز کنم " بی عنوان "
دیوانه نیستم به هرحال هیچ فرقی نمیکند که این متن چه عنوانی داشته باشد چرا که در دریافت تو هیچ تاثیری نخواهد گذاشت. و احتمالا اینگونه بهتر هم باشد ، بعد از خواندنش از حکم تو که عنوان نا مناسبی برای نوشته ام انتخاب کرده ام تبرعه خواهم بود. پس بگذار بی عنوان شروع کنم.
این روزها هر جمله ای که مینویسم و یا هر حرفی که به زبان می آورم انگار که هیچ حسی نسبت به آن ندارم و فقط دارم با یک صدای نا مفهوم برای دیگران حرف میزنم صدای شبیه صدای یک آفریقایی که دارد آواز غمگینی را با ریتم شاد برای رقص چند سفید پوست اجرا میکند.
خیلی تلاش میکنم اما اصلا نمیتوانم قطره ای از حسی را که دارم در کلمات تزریق کنم و این شاید دلیل همه این داستان ها باشد.
تلاش هم که میکنم چیزی بگویم نگاه های دیگران به طرز عجیبی بهت میزنند یعنی که هیچ کس اعتنایی به شنیدن این حرف ها ندارد. شاید هم اصلا نمیفهمد که چه میگویم و از چه چیز حرف میزنم
نمیدانم این حس تا به حال سراغ کسی آمده باشد یا نه اما میدانم که تا اطلاع ثانوی نمیتوانم حرفی برای گفتن داشته باشم و فقط دارم مثل یک ربات واژه هایی را که در طول این 20 سال در حافظه ام ثبت شده است پشت سر هم تکرار میکنم.

این روزها مشکوک وار میگذرند و هیچ چیز به واقعیت شباهتی ندارد ، گاهی واقعا حس میکنم که مرده ام و اینجا بهشت است. نه شاید هم اینطور نیست !
شاید اصلا مدتیست که در گودال بی مفهومی از زمان گیر کرده باشم ، گودالی که نه میتوانم از بیرون خبری داشته باشم و نه حسی به سراغم بیاید، نه غمگین میشوم و نه برای چیزی افسوس میخورم ،
شاید تنها خوبیش هم این باشد که دیگر هیچ چیز بدی احساس نمیکنم اما این خود بدترین چیز است.
همه چیز خوب و لذت بخش است شاید هم من یاد گرفته ام که همه چیز را خوب ببینم اما باز میگویم که نمیتوانم از این شرایط راضی باشم.
دارم به این فکر میکنم که چگونه و کی به این بیماری مبتلا شده ام . دقیق نمیدانم اما احتمال میدهم همان شب بوده باشد. شبی که نا امید تر از همیشه سرم را روی بالش گذاشتم و برای یک لحظه احساس کردم که دیگر فردایی درکار نیست ، نه برنامه ای برای فردا داشتم و نه اصلا مهم بود که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد ، چه خوب و چه بد اصلا برایم مهم نبود.
و یا شاید هم به تدریج به اینجا رسیده باشم ، نمیدانم شاید هم اصلا مهم نباشد چون نمیتوانم از همان راهی که امدم به جایی برسم باید یک راه دیگر پیدا کنم تا از این گودال مبهم فرار کنم. کسی چه میداند شاید هم انقدر در آن غرق شوم که تمام خاطرات گذشته را از خاطر ببرم مثل اینکه از ابتدا همینجا بودم. اما باز تمام اینها را فقط یک نفر میداند و آن زمان است.
هیچگاه حس خوبی نسبت به زمان نداشته ام ، همیشه مشکوک ترین چیز برای من زمان بود انگار که اصلا تعلقی به این دنیا نداشت ، اینجا همه چیز فنا پذیرند و هریک در مختصات خاصی قرار دارند اما زمان اینطور نبوده، تنها کسی است که همیشه و همه جا هست از ابتدا بود و تا انتها ادامه دارد