بالاتر از عشق

عشق پایان نیست ، چون بالاتر از عشق نیز هست.

۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

مرز میان عشق و دوستی

کاش میشد مرزی میان عشق و دوستی باشد تا ورود به سرزمین عشق دست خودمان باشد.

۰۷ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده

سرآغاز

پلک هایش دیگر طاقت ایستادن نداشت و چون پیر مردی رنج ایستادن در رعشه اش پیدا بود و چشم هایش مثل آبشاری بی آب ،  خشک بود و سوزناک .

خابش می آمد ، پرواز را دوست میداشت چون عقابی در اوج ، درمیان ابرها ، در کنار خورشید ، که باد مرهمی بر تمام رنج هایش بود و بال هایش را چون مادری مهربان نوازش میداد و وجودش چون پدری برای اوج او لازم.

دوست داشت تارهای عنکبوتی را که مانع حرکتش میشدند چون پروانه ای در پیله پاره کند.

دوست داشت توانایی هایش را نمایش دهد تا زیبایی اوچشمان زشت بین عنکبوت هارا را کور کند و حسد را از زندان نگاهشان باز رهاند .

اما خود میدانست که وابسته به این تار هاست و نمیتواند حرکتی کند که حرکت او عنکبوت های زنده خوار را به سویش طلب میکند.

سایه اش در پشتش سنگینی میکرد و اورا عقب میراند ولی تماشای نور سرشتش را جذب خود میکرد

سرشتی که گویی به منزلگاه ابدی خود نزدیک میشود و رنج های هزار ساله را با حرکت در برابر نور در جوی هایی از فراموشی رها میکند و انعکاس نور آن خیال را می زاید ، ذوق را رقم میزند و سرشت را در کالبد هنر به آرامش ابدی می رساند ؛ خاک سرد را با گرمای روح پیوند میدهد و ملایمت آواز را بوجود می آورد  و اشعار متولد می شنود و در گهواره ی اوزان نمو می یابند و بدین گونه حیاتی غیر واقعی حقیقت می یابد.

حیاتی گاهی از جام حافظان و شهریاران سر ریز می کند و جوی های آن جغرافیای فرهنگ را طی می کند و به سراسر سرزمین بشری حیات می بخشند .

و این چند بیت تنها قطراتی مقابل آن حیات بخشیست که در قالب اوزان مختلف گاه زشت می نمایند . چرا که شاید در قالب اوزان ، مناسب سروده نشده اند ولی سرشتشان پاک است همچون روحی که در کالبد های مختلف انسان های متفاوتی می سازد ولی سرشتشان یکیست و پاک.

  

گاه که به خود می نگرم چیزی جز خسران نمیبینم به راستی که انسان همواره در زیان است

لحظات از پشت بر هم می یازند و بر هم خنجر می زنند و خون آنان تمام زندگیمان را سیاه می کند.

تک تک روزهای زندگی بشری یکی پس از دیگری زنجیر اسارت را می شکنند و خود را از سیاه چال فرعون ستمگر می رهانند.

سپاه عمر به مرور در هم می شکند و شکوه اهرام های آدمی به جایی میرسد که حتی نم نم باران های بهاری وجودش را تهدید می کنند.

آری آدمی رو به زوال می رود خوبی ها شکست میخورند و جهان زیر سیطره ی بدی ها قرار می گیرند.

روح ها به اسارت هوس در می آیند و هوس کشتیبان جسم می شود .

شب فرا خواهد رسید و طوفان های دریا کشتی جسم را بر هرسو خواهند راند امواج در میان دریای بی کرانه کشتی را درهم خواهد شکست .

انسان با هر نفسی که می کشد خود را به مرگ نزدیک تر می کند بدون آنکه خود بداند

واین همان خودکشی تدریجیست.

«روز ها فکر من این است و همه شب سخنم            که چرا غافل از احوال دل خویشتنم»

درد دیرینه ی من ،  از کدامین زخم است               از کدامین مرهم بر دل خویش نهم

و چه زود غبار زمان بر تن تمام چرا های ما می نشیند ، و چه زود خاک می خورند ، فرسوده می شوند و همراه ما به گور می رود تا که دوباره منظر معشوق غبار را از آن ها پاک میکند و ما هنوز پاسخی نیافتیم؟

 

خاک تو آن روزی که می بیختند                                     از پی معجون دل آمیختند

خاک تو آمیخته رنج هاست                                    در دل این خاک بسی گنج هاست

قیمت این خاک به واجب شناس                                  خاک شناسی بکن ای ناسپاس

 (نظامی گنجوی)

 
۰۷ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد نوری زاده
Instagram