قلمم دوباره دلتنگ شد.
آنقدر دلتنگ که دیگر نتوانست در دلش چیزی نگاه دارد و آرام شروع کرد به گریستن.دلتنگی هایی که به گریستن ختم می شوند پر از حرفند. پر از بغض هایی که می خواهند بشکنند و یا پر از سکوت هایی که این بار میخواهند گوش داده شوند.
آری قلمم دوباره دلتنگ شد و اینبار میخواهد بگرید.
از تمام سکوت های ناگفته اش حرف دارد و از تمام بغض های پنهانش اشک. دلش میخواهد اینبار تمام مدتی را که لب از لب برنداشته بود را فریاد کند. دلش میخواهد از تمام دلتنگی هایش حرف بزند. از تمام راز هایی که پنهان داشت. و از تمام محدوده هایی که آزادیش را سلب کردند.
ولی اینبار احساس میکنم که وقتش رسیده باشد تا بدون هیچ ترسی، تمام خودم را بسپارم به کلماتی که دارند روی این صفحه نقش میبندند. کلماتی شاید بخواهند آن قدر جاری شوند تا مرا از مرز هایی که برای خود محدود کرده بودم بیرون ببرند، و آنقدر دور شویم که دیگر هیچ یک از آن خاطرات بغض آلود را به خاطر نیاوریم. آنقدر دور شویم که دیگر بجای سکوت صدای لبخند هایمان را بشنویم، و صبحدم برق نگاهمان را به جای اخم به هم هدیه دهیم.
اما نمیدانم چرا همچنان که دارم دور میشوم دیگر هیچکس را این اطراف نمیبینم. همه دارند در همان مرز بندی کوچکشان زندگی میکنند. حتی فکر میکنم که انقدر دیوار هایشان را بلند ساخته اند که نتوانند این سرزمین زیبای بدون مرز را ببینند و آزادی را تنفس کنند. البته شاید این سرزمین نیز خود مرز بندی شده باشد. اما هر انچه که اکنون حس میکنم دشت سبز زیباییست که میتوانم تا هنگام غروب در آن قدم بزنم. و حتی کاش میتوانستم از اینجا تمام آن مرز بندی هارا بشکنم و به تمام شهر دست تکان دهم. دعوتشان کنم تا همه این دشت سبز را تماشا کنند.
اصلا یادم رفت! داشتم درباره بغض های خفه شده ام سخن میگفتم. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش، قبل از اینکه این دشت سبز را ببینم داشتم از مرز بندی هایی که برای خودم مشخص کرده بودم گله میکردم و قوانینی که از تمام صبح تا شبم را محدودم میکرد. اما اکنون میتوانم به هیچکدامشان پایبند نباشم.میتوانم هر آنچه که در دل دارم را فریاد کنم و هیچگاه نگران فاش شدنشان نباشم. میتوانم تمام رازهایی که در دل دارم را به درختی بگویم و کنارش در چاله ای خاکشان کنم. و تمام خاطراتم را به دریا بسپارم.
اصلا بیاید بخیالش شویم، مگر اکنون تمام این حرف ها در این دشت آزاد ارزشی هم دارد !؟ حالا بماند که این حرف ها تماما مربوط به گذشته اند و من که همیشه از گذشته متنفر بودم و فکر هم نمیکنم که این لحظه هایی که می گذرند و مرا ترک میکنند ارزش دوست داشته شدن را داشته باشند، تنها کاری که میتوانم در حق گذشته ام انجام دهم عکس هاییست که روی دلم قاب میکنم . اما با این اخلاقی که دارم بهتر از هرکس میدانم که هیچگاه آن عکس هارا دوباره نخواهم دید و شاید تمام این عکس ها صرفا یک احترام خشک و تو خالی باشد برای روز هایی که گذشته اند.
نمیدانم چرا اما اعتقاد دارم که گذشته همیشه اشتباه هاییست که ما مرتکب شده ایم و همچنان میتوانم ادعایی اثبات پذیر بدین صورت ارائه دهم که اگر گذشته اشتباه های ما نبود ممکن هم نبود به گذشته تبدیل شود. این تنها اشتباه های ماست که گذشته را شکل داده اند وگرنه هیچکس نمیگوید من در همین زمان حال دارم اشتباه میکنم چرا که همه ما انسان ها تنها کارهایی را انجام میدهیم که از نظر خودمان درست باشد. و این یعنی ما هیچگاه اعتقاد نخواهیم داشت که در همین لحظات حال داریم اشتباه میکنیم و یا در آینده اشتباه خواهیم کرد. پس دلیل تنفر من هم از گذشته به دلیل اشتباه بودن آن است.پس طبیعتا هیچگاه هم نمیخواهم از اشتباه هایم حرفی بزنم.
نسیم آرام میوزد و جوانه های گندم چه آرام شروع به رقصیدن میکنند، چند ماهی هم نشده که باهم دوست شده اند اما همینکه همدیگر را میبینند احساس شادی میکنند و این در حالیست که تمام آن ها میدانند که روزی قرار است از ساقه جدا شوند و بعد هم همین نسیم پوستشان را از تنشان جدا کند. اما با تمام این ها مگر میشود این رقص و این زندگی لذت بخش نباشد. هرچند که روزی شاید ما هم از دوستانمان جدا شویم ولی این هیچگاه نمیتواند چیزی را در ما عوض کند.
ما همیشه باید زندگی کنیم و همراه با دوستانمان برقصیم . آواز بخوانیم و از تمام زیبایی های این دشت لذت ببریم. اینگونه میتوانیم آزاد باشیم و آزاد زندگی کنیم. حرف هایمان را به زبان بیاوریم و به سکوت، رنگ های زیبایی بدهیم، رازهایمان را خاک کنیم و خاطراتمان را به امید هایمان ببخشیم.
#دستخط_یک_دیوانه
دوستت داشتم ؛
آنقدر که تمام تلخی های دنیا را از یاد برده بودم و زندگی جدیدی را شروع می کردم. زندگی جدیدی که هر لحظه اش لبخند بود و هر دقیقه اش یاد چشمانت.
دوستت داشتم ؛
آنچنان که توانسته بودم در مقابل تنهایی ام بایستم و یادت را به رخش بکشم.انگار که آمده بودی مرا از میان این جنگل تنهایی بیرون بکشی و خورشید را در نگاهت به چشمانم هدیه دهی. آمدنت آنقدر زندگیم را گرم کرده بود که انگار از شروع زندگیم منتظرت بودم، احساس میکردم خوشبخت ترین فرد در میان تمام انسان هایی هستم که تا کنون آمده و رفته اند.
نمیدانم شاید هم قبل از ما اجدادمان روزی عاشق هم شده بودند و ما نتیجه ی عشق آن ها بودیم که تاریخ در چنین روزی دو روح جدا از هم را اینگونه به هم پیوند بزند و دوباره آن عشق تکرار شود.
اما ...
من برخلاف پدربزرگم اشتباه کردم.
و اشتباهم این بود که تنها از دور تماشایت میکردم، و شاید اینگونه بود که طبیعت خشمش گرفت.چون هیچگاه جرئت نزدیک شدن را نداشتم.و این قانون طبیعت بود که همواره قوی تر ها پیروز خواهند شد ، آنانی که با جرئت و نترس هستند نه کسی مثل من ضعیف و ناتوان.
یکروز که همچنان از دور تورا مینگزیستم و همچنان از دور رویای باهم بودنمان را می ساختم؛ دستش را گرفتی ...
چشمانم را بستم و باز گشتم ، همچنان که داشتم قدم از قدم برمیداشتم کلبه ی خوشبختیمان را تصور میکردم که در دلم ذره ذره دارد ناپدید می شود. خوب که دور شده بودم گویی دیگر چیزی در دل نداشتم.
انگار که تمام این مدت را داشتم سراب میدیدم . لبخند همیششگیم از صورتم گم شده بود و گرمایی که هر روز در قلبم حسش میکردم خاموش بود.
بی اختیار بازگشته بودم و همچنین بی اختیار داشتم بازمیگشتم به زمانی که برای اولین بار لبخندت را دیدم آنقدر زیبا بود که تمام گذشته ام را ناپدید میکرد و دلم جوانه ای میزد برای یک فصل بهاری از زندگیم.
اما امروز دقیقا مثل چند ماه پیش است من دارم از دور تورا مینگرم و تو داری لبخند میزنی. و همچنان که تو لبخند میزنی من پلک روی هم میگذارم.
و وقتی که چشمانم را باز میکنم تو دستش را گرفته ای ...
کسی چه میداند شاید هم تمام این چند ماه همه در یک لحظه به ذهن من وارد شده است یا انگار که این پلک به هم زدن در ذهن من چند ماه طول کشیده باشد. حتی اگر تمام این تصاویر واقعی باشد و من چهار ماه تمام اشتباه کرده باشم تنها چیزی که حسرتش را خواهم خورد گرمایی است که در دلم خاموش شده است. گرمایی که مرا به زندگی بازگردانده بود.
نمیدانم چرا اما آرزو میکنم ایکاش هیچگاه پلک هایم را روی هم نمیگذاشتم...
چند ماهی می شود که تنها شده بودم. بخواهم دقیق تر باشم صد و هشتمین روزی بود که امروز خط میخورد. هیچکس تا الان که میخواهم همه چیز را برای شما بازگو کنم خبری از این سفر نداشت.
یک شب که فهمیده بودم هیچ جایی در این دنیا ندارم کوله بارم را بستم. بستم تا بروم که تنها شوم.
ان زمان لذتی که از تنهایی میبردم غیر قابل بیان بود.
تنها چیزی که حس میکردم رفتن بود. دور شدن از جایی که هیچ ارزشی برایم نداشت. فهمیده بودم که رفتنم یا ماندنم هیچ فرقی باهم نداشت.
و شاید این همان چیزیست که همیشه انسان های قبل از مارا وادار به سفر کرده است یعنی وقتی که رفتنت با ماندنت برابری میکند؛ یک نا مساوی برابر و بعد از این هم مطمئنم انسان ها همینگونه پا به سفر خواهند بست زمانی که این نابرابری برابر شود.
امروز صد و هشتمین روز و آخرین روزیست که دارم این کوله را روی دوشم حمل میکنم. انگار سفر کوتاهم به پایان رسبده است. جایی را یافته ام که ماندنم با رفتنم برابر نیست. نمیدانم چند روز دیگر اینجا خواهم ماند شاید هم چند سال هیچکس که اینهارا نمیداند.
فردا را دوباره دوست دارم وقتی که چشمانم را باز میکنم حس کنم خانه ام را در میان این درختان بلند یافته ام. در کنار این چشمه ی آب و در کنار تمام بوته های هم سن و سال خودم.
خانه برایم یعنی جایی که رفتنم با ماندنم فاصله دارد.
فردا را دوباره دوست دارم وقتی که قرار است اولین روز خانگیم را روی سنگ بزرگ کنار چشمه خط بزنم.
مهم نیست که اینبار چه مدت اینجا خواهم بود تنها چیزی که برایم ارزش دارد احساس جاییست که در آن شوق ماندن دارم. شوق به زندگی و خانه ای که برای من است.
مهم نیست که تنها باشم یا نه؛ تنها چیزی که شاید مهم باشد احساسیست از جنس آرامش، از جنس آزادی
در طول سفر یاد گرفته ام هیچگاه نباید کم بیاورم و هیچگاه آزادیم را به بهای ترس از ماندن و تغییر ندهم.
یادگرفته ام همیشه منبعی داشته باشم.منبعی از انرژی. منبعی از امید و منبعی از اشتیاق
گاه این منبع را در لابه لای بوته های جنگل یافته ام، در انعکاس شبنم های صبحگاهی، روی گلبرگ های یک شاخه گل رز سفید
و گاه در کلام رهگذرانی که در مسیری همسفرشان بوده ام.
کاش میتوانستم تمام مردم این سرزمین را از وجود چنین منابع انرژی با خبر سازم.
کاش همه ی مردمم منبع انرژی برای زندگی شان داشته باشند و وجودش را جدی بگیرند.
#دستخط_یک_دیوانه
مگر آنکه در نوشته هایم مارا کنار هم بیابند!
پس بگذار لااقل به اندازه چند پاراگراف کنارت باشم و در خیالم مثل همیشه از دور نظاره ات کنم.
شب که می شود خودت را گوشه ای از اتاقت میچپانی و طبق معمول در خودت فرو میروی؛ کسی چه میداند در دریای افکارت به کدام سو پارو میزنی اما قیافه ات داد میزند که روی اقیانوس هستی؛ لبخندی واقعی تمام صورتت را می پوشاند. منظورم از لبخند واقعی انحنای روی لبانت نیست بلکه چشمانت عمیقامیخندد و انچنان برق میزند که انگار در خیالت همچنان که به قاب عکس روی دیوار خیره ای؛ اکنوت روی اقیانوس ماه را نظاره میکنی.
روی اقیانوس آرام می ایستی و به آب خیره میشوی.
، سطح آب انگار با شمع هایی از ستارگان تزیین شده باشد،
دیگر دارم عادت میکنم به دوریت. به اینکه همیشه از دور تورا بنگرم بی آنکه نزدیکت شوم. به اینکه شبها تنها آرزویم این باشد که فردا جلوی هم درآییم. نگاهم کنی و سرت را به نشانه ی سلام تکان دهی. و من لبخندم را به لبخندت گره بزنم.
آخ که چه دلنشین است لبخند هایت.!
چه دارم میگویم وسط اقیانوس بودیم.همینکه رشته ی افکارت به انتهایش میرسد پارو را برمیداری تا بازگردی. هیچگاه به عقب نگاه نمیکنی انگار نه انگار که کسی دنبالت باشد. مهم هم نیست تو زندگی خودت را داری. و من که دارم عادت میکنم به اینکه همیشه از تو دور بمانم و از دور تماشایت کنم. عادت میکنم به اینکه همیشه منتظرت باشم درحالی که میدانم هیچگاه به پشت سرت نگاهی نخواهی انداخت.
نمیدانم شاید از من متنفری...
ولی در هر حال حق با توست.این زندگی خودت هست و خودت هم میتوانی انتخابی داشته باشی. من هم زندگی خودم را دارم و برای همیشه ترجیح میدهم همان از دور زندگی تورا تماشا کنم.
سلام
هرچند که هیچگاه نخواهم توانست این نامه هارا بدستت برسانم. اما میخواهم باز هم بنویسم. شاید فقط به این امیدوارم که روزی وقتی که این دنیا را ترک میکنم؛ این نامه هارا کنار خیابان بگذارند و از قضا آن روز باد پاییزی شدیدی بوزد و تمامش را در شهر پراکنده کند.
و انوقت کل شهر پر شود از عاشقانه های شاعر بی جرئتی که تا آخر عمرش تنها ماند.
انگاه شاید تمام شهر ناتوانی مرا در این عشق نفرین کنند و بشوم ضعیف ترین انسان کل تاریخ.
و شاید عکس تاریک من هم با عاشقانه ای تلخ در روزنامه ای منتشر شود.
و اگر آن روز تو آن روزنامه را وقتی که داری از خرید روزانه ات برمیگردی بخری؛ توانسته ام این نامه هارا بدستت برسانم.
میبینی چقدر مضحکانه خیال میبافم.راستی گفتم بافتن.!
دیروز که موهایت را بافته بودی از دور چند ساعت لابه لای موهایت گرفتار بودم.
تو متوجه من نبودی چون داشتی درباره درختان سبز با دوستت بحث میکردی.
بعد هم شروع کردی به قدم زدن بی انکه حتی لحظه ای به عقب برگردی و ببینی که کسی پشت قدم هایت دارد از ردپایت شعر میبافد.
گلهای کنار خیابان همه اشان باز بودند.و تو که چقدر به این ماه شباهت داشتی؛ اردیبهشت...
ولی حیف که این ماه چقدر کوتاه بود؛ وقتی به این میاندیشم که تا چند روز دیگر همه چیز تمام میشود و به شهر خودت باز میگردی دوست دارم همچنان که تو خواهی رفت
من هم این دنیا را ترک کنم
تا دوباره سال بعد باهم پاییز به اینجا بیاییم.
گاهی میخواهم انقدر بنویسمت که انگار ضربان قلبم روی کاغذ نقش میبندد. روان میشود تا هر سطرش بشود نبضی از دوست داشتن ممتد تو.
نبضی که گاهی انقدر تند میزند که روی کاغذ چیزی جز خطی خطی هایی سیاه، نخواهی دید و یا گاهی انقدر با حوصله است که لای موهایت میرود و یا در نگاهت رنگ میبندد.
اینبار هیچکدام از اینها اتفاق نیافتاده است، اینبار آنقدر ضربانم تند و تند تر شد که دیگر قدرتی برای بازداشتنش نداشتم آنقدر این قلم برایت دلتنگ شد که جوهره ی این متن را روی کاغذ پاچید.
تا بشود نشانه ای از دوست داشتنت.
#دستخط_یک_دیوانه
#میلاد_نوری_زاده